من نمیدونم چرا با این اطلاعات عمومی ضعیف تنها تنها میرم خرید میکنم سرِ خود؟؟!
دیروز ظهر رفتم گردنبند خریدم و میخواستم آخر این ماه برم دستبندش رو هم بخرم ؛امروز صبح رفتم خونه مامانم و بهشون نشون دادم ،مامان و آبجی کوچیکه دوتاشون گفتن پولت رو بده و گردنبند بهتری بگیر وقتی دستبند(تک پوش) به اون بزرگی داری دستبند اصلا برات جلوه نداره و گردنبند خفنتری داشته باشی به از این که گردنبند و دستبند کوچیک تر بخری
خلاصه که خام شدم و عصری میرم گردن
امام صادق فرمود در تورات نوشته است ای ادمیزادتنها بعبادت من پرداز تا دلت را از بی نیازی پر کنم و نسبت بخواستت ترا بخودت وانگذارم و بر من استکه نیاز رااز تو بردارم و دلت را از ترس خود پر کنم و اگر برای عبادتم خود را فارغ نسازی دلت را از گرفتاری دنیا پر کنم سپس در نیاز را برویت نبندم و ترا با خواستت واگذار
میاز دارم با یکی الان صحبت کنم
بهم واقعا انگیزه بده
داغم کنه
موتورمو روشن کنه
بعدش منو با لگد پرتم کنه تو اتاق
درو قفل کنه
و بگه تا اینقدر تلاش نکی از ارامش و غذا خبری نیست
محبت رو جیره ای کنه
مجبورم کنه
کاری کنه که مجبور بشم کاری کنم که دیگه از این همه کارای بیخود دست بردارم (بازی با کلمات کردم :/// )
سعدی نبودم که بگویم:هجر بپسندم اگر وصل میسر نشودخار بردارم اگر دست به خرما نرسدمن بیشتر از اینها میخواستم. من خیلی بیشتر از اینها میخواستم. من وصل میخواستم. خرما میخواستم. خرمای زیاد.
پ ن: ما گدایانِ خیلِ سلطانیم»
الان یه طوری شده نمیدونم ماشین و بردارم برم به کار و زندگیم برسم یا ماشینو بذارم و بی ماشین برم و کارامو عقب بندازم؟!!
بی ماشین اصلا احساس امنیت نمیکنم! به خاطر اون یه باری ک تو خیابون کتک خوردم
الان با ماشینم البته حس خطر هست! دیروز خییلی خیابونا شلوغ بود. تو این مدت هیچ وقت اینجوری ندیده بودم!
یا خدا واقعا خجالتی ام!
دو تا از استادا امروز بهم گفتن!
واسه همینه وسط ندارم.
در حالت عادی در حال خجالتم،
و یه وقتایی وقتی مجبورم، توی دفاعی جایی، باید خجالت رو بردارم و اصلا بلد نیستم در اون وسط حرکت کنم.
برای همینم هست که نوشتن رو دوست دارم.
توی نوشتن بدون اینکه شماها رو ببینم میتونم حرفای دلم رو بزنم.
:)))
یا فحش بدم :)
بعد از هر طوفان و شکست و اتفاق بدی که توی زندگی میفته، به یه دوره ریکاوری نیازه که ذهن استراحت کنه و بتونه یه کار دیگه رو شروع کنه یا تلخی اون اتفاق کمرنگ تر بشه. من هیچوقت این دوره رو جدی نمی گرفتم و بیشتر خودم رو تحت فشار میذاشتم. الان نسبت به ماه گذشته تغییر چندانی نکردم و گذشته رو هم پشت سر نذاشتم؛ اما قکر میکنم آماده ام که قدم بعدی رو بردارم.
یه وقتایی هم ارزو میکنم مرد عنکبوتی می بودم ، نه به خاطر اینکه جون ادمارو نجات بدم و نه به خاطر اینکه با تار هام از کل شهر اویزون بشمفقط و فقط واسه اینکه بعضی موقع که نشستم و میخوام چیزیو بردارم تار بزنم بهش بکشمش نه اینکه پاشم برم بیارمش
روی ظرف ترشی ، کاغذ چسب دار چسباونده بودم و روش شعر نوشته بودم.
ترشی در یخچال آماده بود که وقت رفتن خواهرم بدم بهش.
وقت ناهار وقتی یخچال رو باز کردم که نوشابه بردارم چشمم به ترشی افتاد.
آنی اتفاق عجیبی برام رخ داد
ترشی را برداشتم و برچسب رو کندم.تا جایی که تونستم خوردمش.
دهنم میسوزه ولی ارزشش رو داشت
کف دست و پاهام واقعا داره میسوزه و بقیه تنم هیچی جون نداره، خوابم میاد ولی هر چی میخوابم بازم خوابم میاد. بغض دارم خیلی زیاد، احساس ناپایداری میکنم، دلم شور میزنه و شور میزنه و نگران امتحانم هم هستم که براش خوب نخوندم. ولی شاید باید دست از سرزنش خودم بردارم. با این وضعی که داشتم نمیشد هم کار خاصی کرد :(
بیا بخوابیم.
هرکاری گفتي کردم دیگه گفتي گریه کنیم عر زدیم گفتي بزنیم چند تا دکوری رو بشکنیم زدیم شکستیم گفتي بریم زیر بارون خیس شیم رفتیمگفتي دمنوش بخوریم خوردیم گفتي آهنگ گوش بدیم خودمونو کر کنیم، کردیم گفتي بیا نقاشی بکشیم، کشیدیم
بیا بخوابیم دیگه.
بیا اینجا.
بیا آروم باش.
بیا بخوابیم.
حالا قرار است در خلاف جهت حرکت آب شنا کنم. کاری سخت و نیازمند تلاش زیاد. باید قدمهای کوچک و پیوسته بردارم. اینجا بنویسم که تا آخر هفته باید کارهای زیر را انجام دهم:
۱. اتمام کتاب اقتصاد ایران در تنگنای توسعه
۲. وارد کردن منابع مطالعه شده در فایل اکسل
۳. ازسرگیری آموزش ویراستاری
۴. سر نزدن به شبکههای مجازی تا ساعت ۲۳ روز جمعه
۵. بهروزرسانی اینجا
فقیری بود که مردم دو سکه طلا و نقره به او نشان میدادند. اما او همیشه سکه نقره را برمیداشت و مردم به حماقت او می خندیدند. مرد مهربانی گفت: سکه طلا را بردار، اینطوری پول بیشتری گیرت میاد و دیگه دستت نمیندازن. فقیر: اگر سکه طلا را بردارم، دیگر مردم به من پول نمی دهند تا ثابت کنند که من احمق تر از آنهایم. شما نمی دانید چقدر از این راه پول گیر آورده ام!
بدان که اگر کاری می کنی که هوشمندانه است، هیچ اشکالی ندارد که مردم تو را احمق بپندارند.
دنیای عینکی ها هم دنیای عجیبیه. به خودت میگی دنیا از پشت عینک واقعی نیست بدار عینکم رو بردارم ببینم دنیای واقعی چه شکلیه .عینکتو برمی داری هیچی نمی بینی. چشماتو عمل می کنی که دیگه عینک نزنی ، یه روز گذرت به عینکت می افته و می فهمی که دیگه باهاش نمی بینی.
عینک های گرد، عینک های هری پاتری مرا دلتنگ عینک میکند.
تا حالا براتون پیش اومده یا نه؟
اینکه هرجایی برید حس کنید تنهایید
و حس کنید که قراره تا مدتها همین وضعیت ادامه داشته باشه.
حس میکنم زندگی برام داره یه بازی مسخره میشه ازینکه داره بازیم میده واقعا خسته شدم.شدم کلونی نرسیدنها».گیر کردن تو یه چرخه به نام تنهایی» و به تعریفی دقیقتر از دست دادن کسایی که دوستشون دارم».
فکر میکنم تو این دنیا جایی واسه یه دختر مثل من» پیدا نمیشه.کسی که از بروز احساسات واقعیش میترسه،کسی که نمیتونه به آدم
۱_هر چند هنوز حالت تهوع دارم ولی شدتش کم شده سرگیجه هم ندارم. شام هم یه مقداری لوبیا پلو خوردم.
۲_امروز شهی زنگ زد و کلی با هم حرف زدیم. شهی ۵۲ یا۵۳ سال داره و خیلی از من بزرگتره. چند ماه پیش توی سفر مشهد با شهی آشنا شدم.بهترین سفر در تمام عمرم بود :)
۳_چشمم به داروهاست می خوام یه . بردارم و بخورم ولی چند روزه عهد بستم این دارو رو برای همیشه کنار بزارم
۴_اینجا هم داره برف میاد:)
چند بار آن خودنویس نو و زیبا را توی کیفش دیدم. ولی او فکر می کرد که من ندیدم و از من پنهانش کرد. تا این که وسوسه شدم خودنویس را از توی کیفش بردارم.
بالاخره زنگ تفریح این کار را کردم. زنگ بعد وقتی که اضطراب و نگرانی اش را موقع گشتن کیفش دیدم در دلم به زرنگی خودم خندیدم. هرچه بیشتر می گشت کمتر به نتیجه می رسید. تا این که خودش به سمت من آمد وگفت:مرا ببخش من آدم بی عرضه ای هستم برای تولدت یک خودنویس زیبا خریده بودم ولی مثل این که گمش کردم!»
برای دیدن ف
+گم شدهام. در برهوتی سرگردانم. نمیدانم از کدام راه آمدهام و حالا کدام راه را پیش بگیرم. در این کویر، بیلیدرِ ماهر چگونه قدم بردارم؟ یک فرد محلی که منطقه را بشناسد که از جهت ستارهها، با شناخت منطقه بتواند کمکم کند، نیست. پیدا نمیکنم. انگار همهی اینها بیگانهاند.تشنهام. پاهایم بین نمکها فرو میروداز ترس اینکه بیشتر از این فرو نروم؛ این پا و آن پا میکنم. با این پا و آن پا کردنهایم، بیشتر فرو میروم و ساکنتر
دامنه برفی به لب ِ چشمه سار، کبک ِ خرامان بهار اینهمه؟خنده نکن ناز نکن گُل نچین، وسوسه کردن به شکار اینهمه؟
اسب ِ سپید ِ قد و بالا بلور! یال به توفان زده ی ِ شوق و شور!سرکش و طغیانگر و مست ِ غرور! دلبری از ایل و تبار اینهمه؟
طاق زده نصف ِ جهان کاشی ات، فرشچیان خیره به نقاشی اتسرمه کشیدی به طلا پاشی ات، آینه و نقش و نگار اینهمه؟
گرمی ِ پُرشور ِ بغل وای ِ من، ناب ترین بیت ِ غزل وای ِ من،از لب ِ تو باز عسل وای ِ من، کوزه ی ِ پُرشهد ِ انار اینهمه؟
چند روزیست که حتی نمیتوانم پست جدید در اینستگرم بگذارم و برایش متن کوتاهی بنویسم. با خودم فکر میکردم که فراخوان وبلاگی روی هوا مانده؛ همچون من و زندگیام. امروز در اتاق درمان فرق هدف و آرزو را یاد گرفتم و فهمیدم که من اصلا در زندگیام هدف ندارم. امروز ساکتی.» حتی همان لحظه نتوانستم جواب درستی بدهم. همه چیز به شدت گنگ بود. ماه سختی را پشت سر گذاشتم. مدتیست که حتی توی وبلاگم ساکتم. دارم خودم و زندگی را از نو پیدا میکنم. کارگاه آموزشی ام
نمی دونم چرا جدیدا هر کی بهم پیام می ده ناراحت می شه !
امشب برای دومین بار یه مکالمه نصفه رها شد و آخرین پیام از طرف من بود. امشب آقای عین و اون شب راضیه
(اصلاحیه : نه بابا مگه میشه آقای عین ناراحت بشه از من!! یکی از آرزوهامه ازم ناراحت شه:))
+ تو که مثل گل می مونی و اگه مهرمو ازت بردارم حالت خراب میشه چرا با من چون می کنی؟ چرا؟ نباش مثل بقیه
ولی من بازم بهت فرصت می دم. زیادی ریشه کردی توی خاک
(برای گل مریم)
+ امسال یه حس متفاوتی داشتم به اعلام نتیج
احساس عجیبی است. وجودم گُر می گیرد و سلول هایم برای فریاد زدن التماس می کنند. حرارت درونم آنقدر بالا می رود که لباس های چند لایه ام -از صدقه سری سرمایی بودن. و مهم نیست تابستان است یا زمستان- روی تنم سنگینی می کنند. دست هایم مانند سرب سنگین می شوند و زبانم تکان نمی خورد. مسیر هزاران برابر طولانی تر به نظر می رسد و دیدَم آنقدر تار است که می ترسم قدمی بردارم. احساس عجیبی است. راستش را بخواهید، فراموشم شده بود که چقدر آزاردهنده است. کجای این عدالت اس
بسم رب الرفیقپ.ندلتنگ شب هایی ام که دلم ضربان داشت؛شاید فقط ترس باشه که باعث شده دست روی دست بذارم و جرأت نکنم قدمی از قدم بردارم. سن آدم که میره بالا محتاط تر میشه، دیگه اون بی پروایی سابق رو نداره. اتفاقا الان یاد اولین باری افتادم که علاقه م رو ابراز کردم. چه اولین بار جذابی بود. چقدر استرس و ترس و نگرانی از پس زدن داشتم! و چقدر سادگی در حرف های کوچک و بریده بریده گنجیده بود. آه! واقعا گاهی دوست دارم دوباره برگردم و یک بار دیگه خیلی حس ها رو، خی
حتما براتون پیش اومده! که فایل ویدئویی داخل صندوق بیان آپلود کرده باشین و به دلیل حجم زیادش مجبور شده باشین حجمش رو اول کم کنین؟ بزارید حدس بزنم، استفاده از نرم افزار های اندروید ، آیفون و یا کامپیوتر برای کم کردن حجم؟ ممم، کم کردن حجم به صورت انلاین؟! خب:) اگر من با یک ترفند جالب دردسر کم کردن حجم رو از سر شما بردارم، چقدر خوشحال میشید؟!
با دو تا کلیک ساده!
با ما در ادامه مطلب همراه باشید!
ادامه مطلب
حتما براتون پیش اومده! که فایل ویدئویی داخل صندوق بیان آپلود کرده باشین و به دلیل حجم زیادش مجبور شده باشین حجمش رو اول کم کنین؟ بزارید حدس بزنم، استفاده از نرم افزار های اندروید ، آیفون و یا کامپیوتر برای کم کردن حجم؟ ممم، کم کردن حجم به صورت انلاین؟! خب:) اگر من با یک ترفند جالب دردسر کم کردن حجم رو از سر شما بردارم، چقدر خوشحال میشید؟!
با دو تا کلیک ساده!
با ما در ادامه مطلب همراه باشید!
ادامه مطلب
بستگی دارد کجا باشم و آسمان چه رنگی باشد. هیچگاه نمیتوانم چشمم را از آسمانی که ته رنگ نارنجی دارد بردارم. آفتاب کمی پایینتر میرود و موهای خرمایی او کمی خرماییتر میشود. انگشتانم را بین موهایش میکشم و سعی میکنم خاطراتی که حالم را بدتر میکنند را به یاد نیاورم؛ آنجا که روی قالی هالمان دراز کشیده بودم و مادرم موهای خرمایی رنگش را باز کرده بود و از دور تا دور سرش پایین آورده بود. گاهی چند تار مو میخورد به دماغم و عطسه میکردم ولی بی
من تموم این غروبها رو دووم اوردم، تموم پایزهای قبل رو و پاییز پیش رو ! دووم میارم وقتی دلم میخواد همین الان گوشی رو بردارم و به کسی زنگ بزنم ، وقتی به ته یه مسیری میرسی که نیاز به همپا داری تا بخوای از اول راه رفتنو شروع کنی، پاییز میشه . میدونی، غروبهای پاییز واسه من غروب های تنهایی و هدفون و کتاب فروشی آسمانه . غروبهای سنگفرشهای شهرداری ، بارونهای ریز و خاکهای . غروبهای جمع شدن یه دنیا حرف تو دلت بی هیچکس که پیدا بشه و بخواد جلوت ب
اگر به خواب زمستانی فرو رفته بودم الان ۹ روز بود که از جهان بی خبر بودم.از این جهان پر آشوب و دل آشوب و از خودم که دارم با دنده ی سنگین، کامیون قرمز و فرسوده ی جسم و جانم را از سربالایی های از خدا بی خبر بالا می کشم.اگر نوک انگشتهایم را از روی پدال بردارم دیگر نیازی نیست به خواب زمستانی خرس ها و درختها غبطه بخورم.اما باید از نوک انگشتهایم خواهش کنم ادامه بدهند شاید بعد از این همه سربالایی یکی با سورتمه آمده باشد دنبالم مثل لوسیَن که آنِت را
سلام
خالق مهربانم
نه سردار و هیچ کدام مجاهدان درگاهت هیچی احتیاجی به نوشته های کپی یا گاها اشارات خودم ندارند.
خودم خیلی احتیاج دارم.
خدایا تو خالق و بسیار بسیار مهربان
لطفا کمک کن تا درست و اون طور مورد رضایت هستگام بردارم و عمل کنم
سخنی کوچک با سردار دلها
از موقع برام مهم شدی و فهمیدم یه گهور ناب هستی،دیدم و فهمیدم حواست به خیلی موارد هست.
به قول نه از این ور بوم افتاده بودی و نه اون ور بوم.موقعیت سنجیده و آرام عمل میکردی.لطفا کمک
+ اینکه وسط شلوغی روز راهم به اینجا باز میشه که بنویسم یعنی می خوام که پرواز کنم شبیه کسی که غیب میشه دوست دارم حضور فیزیکیمو بردارم ببرم و روحم بره یه جا شعر و آواز بخونه توی دل یه جنگل نفس بکشه بره کنار یه رود و گوشاشو بده به صدای آب ! جسمم پا و کمر دردنکاشو بذاره روی نرمی زمین پر از علف و یه آخ بگه دردش بره موهام توی باد هوا بخوره و اصلا هم سرما نخورم ! فکر کنم دلم بهشت میخواد .
+ نوشتن چقدر میتونه کار ساز باشه ؟ خدامیدونه . خیلی :)
+ قدرت ذهن چ
11/3/1398
امروز عصر سخت درگیر مرتب کردن خونه بودم و تند تند داشتم کار میکردم چون مهمون داشتیم ،و تو هم بازی میکردی و گاهیم ناز میکردی که من بیام پیشت،در همین حین ناز کردن،خیلی تلاش کردی که یه چیزای بگی که یه دفعه خیلی محکم گفتي ممممما بعدش رون گفتي ماما واااای خیلی حس خوبی بود غرق در شور و ذوق و شادی شدم حس عجیبی بود و غیر قابل وصف،تو برای اولین بار با درک و معنا اولین کلمه ی زندگیت رو گفتي ماما
مرسی که هستی دخترم
خدایا شکرت
دلم میخواد یه روزایی ذهنمو .مثل کیفم خالی کنم رو میز .
و ت تش بدم انقدر که هیچی توش باقی نمونه.
هیچی.
بعدش دونه دونه آرزوهامو بردارم .فوت کنم.و خاک و گردشو بگیرم
ترس هامو مثل آدامس بجوئم.
استرسامو مثل آشغال دستمال کاغذی و رسید های قدیمی پرت کنم دور .
خاطراتمو زیر و رو کنم و اگه چیزی ازش به دردم خورد بذارم سرجاشو بقیه رو بریزم توی کشو و درشو قفل کنم.
عادتامو اطلاعاتمو.همه رو همه رو یه بار نگا کنم.و اگه چیزی از توش داغون شده و خر
نشستم. مقنعهمو درآوردم. چشمم افتاد به نوری که از لای در باز کناریم افتاده بود بیرون. میدونستم کسی اونجا نیست. نه تنها حال نداشتم که بلند شم و خاموشش کنم، بلکه حال نداشتم به بلند شدن فکر کنم حتی! فکری به ذهنم رسید، مقنعه رو گلوله کردم و پرت کردم سمت کلید برق. اگه فکر کردید بنده خواهر آرش کمانگیر هستم و تیرم به هدف اصابت کرد، درست فکر کردید. چون مجبور شدم پاشم و برم مقنعهمو از پشت میز بردارم تا چروک نشده و ضمنش کلید رو هم زدم :)
دلم نه قیلی می
الان یه جور نبردی درونم داره اتفاق میوفته اسمشو میزارم نبرد من
چون جنگی درون من اما بی سرو صدا داره اتفاق میوفته درون تفکراتم
افکارم در یک لحظه به هم میریزن و در لحظه ای دیگه سرشار از سکوت میشن
تشنه پیشرفتم اما تمایل برای بازگشت به حالت س منو داره از حرکت باز میداره
میخوام قدم بردارم به سمت رویاهام
اولین قدم!
اهسته و بی سروصدا
به داداش گفتم هیئت که رفت بنرو از تو حیاط و رو دیوار در نیار .بذار دو تا عکس بگیرم.
و الان که رفتم تو حیاط میبینم نیس .میگم چیکارش کردی؟میگه هیئت واسه فردا شب بردش .!خب.
البته این یکی راه پله ایه رو وقتی میخواستم سوار اسانسور شم دو تا عکس گرفتم انقدرا خوب نشد .چون گوشی سیب گاز زده ندارم.و دوربین این گوشیه ضعیفه!
فقط اینکه نگاش که میکنم بند دلم پاره میشه.عاشقشم.
شمام نگا کنین!:(
نشد اون باند و اینا رو از توش بردارم.
نه برای ریا نه برا
[داخلی. خانهی مادرم در تهران]شرتهایم را شسته بودم. من همیشه یک تَشت شرت برای شستن دارم! رفتم تا یکی را از روی بالکن بردارم. مادرم با حالتی خندان، شوکه و سرزنشگر گفت ئــه!» منظورش این بود که چرا بدون حجاب رفتهام بیرون! در شهرکی نظامی زندگی میکنند و نگران بود که ممکن است این برهنگی»های من کار دستشان بدهد. شرت پشتبازِ توریِ فیروزهای رنگم را برداشتم.- اینو میخوای بپوشی؟؟!!! دکترا میگن آدم عفونت میکنه!+ با اینا راحتترم. مشکل
چند دقیقه قبل، اولین میانترم دانشگاهیم رو دادم.
من از اونایی هستم که اگه چیزی به ضررم باشه، منکرش نمیشم. سوالا، تا حد زیادی ساده بود و قابل حل. ساده، نه به این معنی که درجا حل بشه. به این معنی که میتونست خیلی سختتر باشه. ولی من زیاد نخونده بودم. با قدرت نرفتم سر جلسه. بعضی مباحث رو یکبار بیشتر ندیده بودم. در موضع ضعف بودم و راهحلها، سر زبونم میموندن و به قلم نمیرفتن. امیدوارم نصف نمره رو بگیرم. هرچند، پایینتر شدنم بعید نیست و راستش
هر جا که پول باشد من نیستم، هر جا که من هستم پول هم هست.رفاه مورد علاقهی من است. اهمیت این مسئله برایم روشن است یا بهتر است بگویم حالا روشن تر شده. حالا زمانی است که برای بار دوم صاحب رتبه ی علمی یک رقمی در یکی از رشته های با آمار بیکاری هستم. برای اتفاقات خوب خوشحالم اما دقیق نمی دانم این موضوع بیکاری حالا هم قرار است در موردم صدق کند یا نه. از انصراف دادن می ترسم راستش انصراف دادن یک جورهایی توی خون ام است. همیشه نصفه کار میفهمم خیلی هم خوش
یه مدته کارای خونه رو کم و بیش انجام میدم
که تا وقتی هستم یه باری از رو دوش مامان بابا بردارم
دیگه رسما به چشم کُزِت نگام میکنن :/
مامان که صبحا میزنه بیرون میگه یه فکری برا ناهار بکن
آلو هاشم یکم خراب شده بود میگه تقصیر تو بود خوب بهشون نرسیدی :/
میگه بیا فلان کار رو بکن میگم باشه بعد مثلا یکم دیر میرم میگه یه باشه الکی میگی دیگه ولش میکنی
دیروزم بابا اومده میگه سی تومن بهت میدم برو انباری رو تمیز کن :////
نرفتم
امروز اومد گفت پنجاهش میکنم پاشو برو
خرابش نکن هرچی من ازت ساخته بودمنمیدونم چه جوری تو رو نشناخته بودماینی که هستی با اونی که بودی فرق دارهکاش عکسایِ قدیمیتو دور ننداخته بودممنو بردی ته دنیا ولم کردی دوبارهمنی که به دنیا بخاطرت باخته بودم
کاری کردی که من با دشمنمم نکردمگفتي میرم که دیگه هیچ موقع بر نگردمیه دفعهام تو راست گفتي من باور نکردممن باور نکردمتو راست میگفتي
کاری کردی که من با دشمنمم نکردمگفتي میرم که دیگه هیچ موقع بر نگردمیه دفعهام تو راست گفتي من ب
+خوب شد این فرجه بود که من برم ابروهامو بردارم و دندونمو درست کنم!+دندونم یکم درد میکنه.
+عجیبه تا اومدم بنویسم با رویاهای بزرگ تو سرم چیکار کنم، خدایا خودت کمکم کن برسم بهشون؛ بعد همون موقع تو فیلمه خانومه و شوهرش به آرزوهاشون رسیدن و خانومه گفت خدایا شکرت و بزرگترین رویاهای ما واسه تو کوچیکه! وااای چقدر معجزه میبینم من. شکرت خدایا از بزرگی. همه چیو دست تو میسپرم همه چیییو.
+باید نخ دندون بکشم از این به بعد.
+دیگه اینکه شنیدم اتیش سوزی ج
والا داشتم زندگی خودم رو میکردم.میخوردم.میخوابیدم.درسم رو میخوندم.تفریحم رو میکردم،
ویژگی های خوب و بد خودم رو داشتم.گاهی هم فکر میکردم.
تا اینکه یهو دیدم عه!،یه چیزایی دارن میگن در مورد رشد و مسیر و حرکت و فلان و بهمان.
منی که شاید ندونسته مثل بقیه تلاش هایی میکردم توی این راه ولی اختصاصی به این لغات فکر نکرده بودم،یه دفعه افتادم تو نقطه ی آغاز این مسیری که میگن،یا راستشو بخوام بگم بیشتر جوگیر شدم.
دیدم حرف از کتابِ،گفتم من باید مثل بقیه بی
این هفته رو میتونم بگم پرکارترین هفته زندگیم بود، از تدکس بگیر تا امتحان مبانی و ارائه طراحی وب و یادگرفتن ریاکت؛ ولی خب به قول یکی همه چیو امتحان کن تا بفهمی راهی که میخوای چیه و من با اینکه اینهمه به فنا رفتم و قیافهم شبیه جنازهها و کارتنخوابها شده بود، دوس داشتم کاری که میکردم رو، حتی وقتی که میلاد این عکسو ازم گرفت و من اعصابم واقعا خورد بود تو اون لحظه، باز لذتبخش بود برام کاری که میکردم.از طرفی دیدم که مهارت کار گروهیم چقد کم
هر روز که میگذرد بیشتر از هیاهوی زندگی اجتماعی- خانوادگی خسته میشومدلم میخواهد به منطقهای دور در طبیعت پناه ببرم؛ جایی که آدمها نیستند، جایی که صدای سکوت را بشنوم، جایی که در خلوت محض خودم باشم
خلوت و تنهایی و سکوت برای من معادل آرامش است
دوست دارم همین فردا کولهام را بردارم و به مزرعهای دور دست بروم، روزهی سکوت بگیرم و تنها گوش کنم
اما آدمها هر روز استدلالهایی مثل ما اجتماعی خلق شدیم و تنهایی دوامی نداریم»، آدمی که تنها
سلام دوستای گلم
خوبین خوشین
منم خوبم ساعت بیست دقه به هفت صبحه
خداروشکر از ی بحران بزرگ عبور کردم و روزگارم با همسر بروفق پاشا س خخخخخخخخخ
خدا خیلی کمکم کرد که آروم بگیرم
داشتم الکی الکی به خودکشی و طلاق فکر میکردم
میدونین ی چیزی مث ی حمله بهم دست داده بود و فک میکردم همه بر علیه من هستن دوست داشتم تمومش کنم
ولی خب لطف خدا شامل حالم شد
آروم شدم و خوبم خداروشکر
دوروز خیلی عالی با پاشا داشتم
تربیت بدون داد و فریاد
و چقدر بهم چسبید که همسر اول ا
تردید داشتم.
امشب آنقدر سرد هست که گرمکنم را را بپوشم یا همین پلیور کفایت می کند؟پنجره را باز میکنم . صورتم را نزدیک توری می برم.باد سردی به صورتم می وزد که هشدار پوشیدن گرمکن را می دهد!
ساعت روی میز اتاقم دو و نیم نصفه شب را نشان می دهد.زیپ گرمکن را تا ته بالا می کشم.حالا باید وسایل مورد نیاز را بردارم.اول از همه چاقوی ضامن داری که چهار سال پیش از طریق یکی از هم کلاسی هایم خریده بودم،فندک سبز رنگ یک بار مصرف،بسته سیگاری که در هزار سوراخ سنب
قبل از ورود به اتاق به ساعت نگاهی انداختم
سه و بیست و پنج دقیقه را نشون می داد
وارد اتاق شدم
پرتوهای خوشرنگ و کم رمقِ مهتاب از لابلای چینِ پرده ها روی فرش وِلو شده بودن
نشستم کف اتاق و روی حریر لطیف مهتاب دست کشیدم
چقدر زیبا بود
چقدر جادویی بود
و چقدر دلم می خواست توی اون نور ظریف و مطبوع دراز بکشم
چقدر دلم می خواست توی اون نورِ دلربا خودم رو به خواب بزنم و تو از بالای سرم، سر برسی
چقدر دلم می خواست سر برسی و بی هیچ حرفی تا ساعتها به والس پرده و
بعله، امشب فهمیدم فقط یه هفته وقت دارم برای پروژه ای که هنوز عنوانش رو هم درست و حسابی انتخاب نکردم؛ پروپوزال بدم. وگرنه واحد پروژه ام حذف میشه و از اونجایی که ادعای فراغت هم کردم ترم دیگه نمی تونم هیچ درسی بردارم و میوفته ترم بعد تر. در حالی که برنامه هایی که بره خودم ریختم و الان وسطاش هستم یه جورایی؛ کلا میره رو هوا. کل هزینه و زحمت و تلاش و . در آنی دود میشه.
الان من دچار بی خوابی نشم. کی باید بشه. باورم نمیشه 3 ساعت پیش که خبر نداشتم از خواب آ
رفتی نشستی به این و اون گفتي که رضاصاد چند روزه توی اینترنت خبری ازش نیست
رفتی گفتي همین روزاست که حذف بشه
پس خبر نداری بنده ی خدا ! خبر نداری داشتم چیکار میکردم توی این چند روز !
حالا خودتو آماده کن
به زودی کاری میکنم هر کسی که توی این کشور خواهد عکاسی یاد بگیره ، محاله اسم منو نشنوه
بازم هم شهادت شهامت رشادت
صبح بود که پدر بنده را دعوت به صرف صبحانه کردند
با اشتیاق سر سفره نشستم لقمه اول و دوم را که خوردم
ایشان فرمودند : راستی شما خبر داری؟
گفتم : از چه؟
فرمودند: از سردار سلیمانی !!!
_ چه شده؟
_ دیشب به دست تروریست های امریکایی شهید شدند
ماتم برد . شکه شدم . به چشمان اشک آلود پدر خیره شدم . با خود گفتم شاید شایعه است . اما از آنجایی که ناقل خبر کاملا مورد اطمینان بود . فهمیدم که حقیقت دارد. میدانم که دیگر نتوانستم لقمه
تو اون شام مهتاب
کنارم نشستی
عجب شاخه گلوار
به پایم شکستی
قلم زد نگاهت
به نقش آفرینی
که صورتگری را
نبود این چنینی
پریزاد عشقو
مه آسا کشیدی
خدا را به شور
تماشا کشیدی
تو دونسته بودی
چه خوشباورم من
شکفتی و گفتي
از عشق پرپرم من
تا گفتم کی هستی
تو گفتي یه بیتاب
تا گفتم دلت کو
تو گفتي که دریاب
قسم خوردی بر ماه
که عاشقترینی
تو یک جمع عاشق
تو صادقترینی
همون لحظه ابری
رخ ماهو آشفت
به خود گفتم ای وای
مبادا دروغ گفت
گذشت روزگاری
از اون لحظهی
مدتی هست که بنده رو بدون هیچ پرسش و اختیاری به مدیریت آپارتمان درآوردند.
جمعهی گذشته، ساعت هشت صبح رفتم بیرون برای خرید نان که با در باز ماندهی پارکینگ مواجه شدم. خودرو طبقه چهارم در پارکینگ نبود. خب واضحه که این سهلانگاری کار کدام شخص بوده. چون بنده خودرو ندارم، ریموت هم ندارم. قید نان خریدن را زدم و همانجا ایستادم تا مبادا از آپارتمان ی بشه. نیم ساعت بعد همسایه محترم با ماشینشون تشریف آوردند و وقتی مورد رو به ایشان متذکر شدم در ج
زنگ زدی گفتي کافه قدیمی
پنج دقه دیر کنی کافیه نبینی
شل شدم گفتم چی شده عشقم
گفتي پشت تلفن بهتر قافیه نچینی
گفتي زود بیا که کلی کار دارم
حرف زدی مثل کلیا با من
یه جورایی به جنوون رسوندی تومنو
گفتي بیا منم رسوندم خودمو
گرفتی فنجون با دو دستت و اروم میکردی پلکاتو باز بسته
یادمه به فنجونت لب نمیزدی
واسه چند دقیقه اصلا چیزی حرف نمیزدی
یهو ترکید بغضت اروم اروم
میبارید از چشمت دیگه بارون خانوم
شکستم من دیگه اروم داغون
وقتی دیدم میری
قبل از ورود به اتاق به ساعت نگاهی انداختم
سه و بیست و پنج دقیقه را نشون می داد
وارد اتاق شدم
پرتوهای خوشرنگ و کم رمقِ مهتاب از لابلای چینِ پرده ها روی فرش وِلو شده بودن
نشستم کف اتاق و روی حریر لطیف مهتاب دست کشیدم
چقدر زیبا بود
چقدر جادویی بود
و چقدر دلم می خواست توی اون نور ظریف و مطبوع دراز بکشم
چقدر دلم می خواست توی اون نورِ دلربا خودم رو به خواب بزنم و تو از بالای سرم، سر برسی
چقدر دلم می خواست سر برسی و بی هیچ حرفی تا ساعتها به والسِ پرده
امروز دو تا از نمره هامون اومد. یکی ظهر اومد. و یکی هم همین نیم ساعت پیش.
ظهر آزمونسازی (به عبارتی سنجش و ارزشیابی) بود که با نمره خوبی پاسم کرده بود. حقیقتا انتظارش رو نداشتم. یعنی کل ترم به این استاد بدبین بودیم. کلا آخرا بامون قهر کرده بود و درسم نمیداد. ولی دمش گرم خوب نمره داد.
نمرهای که الان اومدم مال روش تدریس بود که سه تا کتاب رو کاور کرده بود و من یک کتاب رو که نرسیدم بخونم. دومی رو هم خلاصهش رو گرفتم خوندم. کتاب سوم رو خونده بودم که س
یک شب تصمیم گرفتم چمدانم را ببندم،شندرغاز پولی که دارم را بردارم و دنبالت بیایم.این مهم ترین تصمیم زندگی ام بود.
چمدان کوچکم را بستم و تک و تنها راهی ات شدم.به مادرم گفتم:می روم یک جای دور.نگرانم نباش.دنبال رویاهایم می روم.دنبال یک آخرِ خوش.
و مادرم پشت سرم یک کاسه دعا ریخت و گفت:عاقبتت به عشق عزیزم.
نه نسبتی با تو داشتم و نه حتی تو می شناختی ام.کوچه به کوچه،بقالی به بقالی،راننده به راننده سوال می کردم:ببخشید فلانی را می شناسید؟خانه اش؟می دانید
این همه نوشتم نوشتم نوشتم اما یادم رفت اینو بگم ممکن با یه اتفاق بد همه رویاهام دود بشه بره هوا. فکر کن دیگه نشنوم. فکر کن همه اینها بیهوده بشه. فکر کن تلاش کنی اما به خاطر یه نقص مجبور بشی رهاش کنی. اون قدر تو خودت بری که دنیارو فراموش کنی. میترسم از برای همیشه نشنیدن. از این که یروز صبح بیدار بشم ببینم هیچی نیست دنیا خالیه. همینجوری بدون سمعک ها انگار واقعا نمیشنوم. چقدر من بدبختم. البته تو این قضیه. اما این نمیذارم باعث شه دست از تلاشم بردارم. ا
زهرای بابا سلام
عمو می گفت فردای روز عید غدیر باز خواب دید. تو رو دیده بود تو یک دشت زیبای سرسبز پر از ساختمانهای زیبا شبیه قصر. همه آدمهای اونجا سالم بودند و نقص و ناراحتیی توشون مشاهده نمی شد. تو اونجا بدوبدو می کردی و باز همون زوج سفید پوش دنبالت بودند و به شدت مراقبت بودند. عمو می گفت آخر خوابش تو داد زدی که "من فرشته کوچک خدام. نیومدم که بمونم".
زن عمو می گفت: عمو که پا شد می گفت اگه اون دنیا این قدر قشنگه من می خوام همین الان بمیرم.
فرداشم ع
صبح وقتی رفتم دیکشنری اکسفورد یادگار از سالهای موسسه رفتن رو از توی کمد بردارم که تمریناتم رو حل کنم چشمم خورد به کتابای داستان انگلیسی ای که برای کلاس پارسال خریده بودم البته قبلا از کنسل شدنش. راستش وقتی دیروز ازش پرسیدم موقع برگشت سر راهش کتابم رو میتونه بگیره و با طعنه و پوزخند جواب داد تو هم که همه ش داری کتاب زبان میخری احساس کردم دوباره مثل اون سالها افتادم اون هم خیلی بدتر. جوری که برای بلند شدن باز ده سال دیگه وقت میخوام. اما صبح که ب
گاهی دلم هوای راه رفتن در لابه لای ساعات و زمانه را می کندمثلا اربعین و محرم و صفر نیست اما دلم میخواهد کوله پشتی ام را از کمد بردارم ، زیپش را باز کنم ،کفش کتانی مشکی ام را بیرون بیاورم و ساعت ها نگاهشان کنم و غرق در مسیر نجف تا کربلا ،زیر کتری را روشن کنم و چای غلیظی دم کنم .تا دم نکشیده ،استکان شیشه ای کوچکی را تا کمر از شکر سفید کنم .من هوایی می شوم و دلم نشستن کنار باب ثعبان مسجد کوفه را می خواهد.نه کسی مرا میبیند نه کسی مرا میشناسد نه ک
سلام.ظواهر امر میگه توی جامعهشناسی دیدگاهی وجود داره که میگه: ما سر گذارهای که ارائه شده بحث نمیکنیم. ما برای متوجه شدن هر گزارهای به سراغ روندی که اون گزاره رو ساخته میریم. و سعی می کنیم اون روند رو مشاهده کنیم و خودمون مشاهدهش کنیم و ازش حرف بزنیم. تکرار مشاهدهای هم که کسی قبلن اون رو مشاهده کرده اون رو به تجربهی زیستهمون اضافه میکنه و همین باعث میشه ما درک کنیم که این دیدگاه چی میخواد به ما بگه و طبق این درک مشاهدهگر
کار آفرینی، استارتاپ، ایده نو، مسیر موفقیت در بازار، ویدئوی ۴ توصیه انگیزشی بیل گیتس و بلا و بلا و بلا برای من موضوعات سرگرمکنندهای هستن. بارها و بارها سر از این جور جاها در آوردم و چشم باز کردم از خودم پرسیدم چرا. آدم آن جور فضاها بودن نیاز به یک سری مؤلفههای شخصیتی داره که به کمک مطالعات شخصی فهمیدم بعضی از آنها را ندارم و به لطف سرمایهگذاری کردن روی خودم حالا میدانم دوست هم ندارم آن مولفه را وما داشته باشم. هنوز دارم یاد میگ
دانلود آهنگ ناصر زینعلی
دانلود آهنگ جدید ناصر زینعلی به نام
( دلبرناب)
Naser Zeynali_Delbar Naab
دانلود آهنگ با کیفیت اصلی
دانلود آهنگ با کیفیت 128
(متن ترانه ورژن جدید ناصرزینعلی دلبر ناب)
تو چقد نابی بس که جذابیمنو دیوونه میکنیرو چه حسابی بازی میکنی با من اینجوری بیخودیهمینجوری بمون نذار تغییرت بدن این آدمای بدتو چش نباش اصلا این حسودا آدمو چشم میزنن فقطدلبر ناب دلم با چشای خوشگل مشکیت یکمیه نگاه ریز زیرچشمی به من بنداز که من دیوونه شم ای وای مندلب
بهت زنگ زده بودم. گفته بودم بیا میدون درکه منو بردار. یه ربعم طول نکشید که رسیدی. منو که دیدی ترسیدی. از خز ِ کلاه ِ کاپشنم آب می چکید. گفتي از کی بیرونی ؟ گفتم از چهار. ساعتت رو نگاه کردی. گفتي هفت و نیمه. گفتم خب هفت و نیم باشه. گفتي زیر این بارون بودی کل این سه ساعت و نیم رو ؟ گفتم زیر این بارون بودم کل این سه ساعت و نیم رو. گفتي کجا بودی ؟ گفتم دانشگاه. گفتي پس چرا سر از اینجا در اوردی ؟ گفتم نمی دونم. تاکسی سوار شدم، یه جایی که نمی دونم کجا بود گ
مرا گویی که چونی؟ چونم ای دوستجگر پر درد و دل پر خونم ای دوستحدیث عاشقی بر من رها کنتو لیلی شو،که من مجنونم ای دوستبفریادم ز تو، هر روز، فریاداز این فریاد روز افزونم ای دوستشنیدم عاشقان را می نوازیمگر من زان میان بیرونم ای دوست؟تو گفتي: گر بیفتی گیرمت دستاز این افتاده تر کاکنونم ای دوست؟غزلهای نظامی بر تو خواندمنگیرد در تو هیچ افسونم ای دوستنظامی گنجه ای (گنجوی)
مسئلهی اصلی این نیست که دیروز، در روز تولدم، هدیهای که منتظرش بودم را از خدا نگرفتم. مسئله ناامیدی یا سرخوردگی یا دلشکستگی هم نیست. مسئله حتی این نیست که من این همه اطمینان را از کجا آوردهبودم و چطور این قدر مطمئن بودم که این هدیه را خواهم گرفت.
مسئله این است که یادم نمیآید چه قولی به خودم دادهبودم. یادم نمیآید که تصمیم گرفتهبودم اگر هدیه را دریافت نکردم، چه کار کنم. یادم نمیآید قرار بود باز هم صبر کنم یا نه؛ و اگر نه» ، به جای ص
صبح که نشستم پای لپتاپ، حرفی برای گفتن به ذهنم نمیرسید؛ امّا در درون دوست داشتم چند کلمهای بنویسم. دوست داشتم حرفی برای زدن پیدا کنم و حتی اگر شده، برخلاف دفعات قبل، زودتر از جمعه بساط حال و احوال پرسی راه بیاندازم. توی همین فکرها بودم که یادم آمد اینجا را نیمههای مهر ساخته بودم. درست پنج سال پیش. حالا پنج سال میشود که اینجا شده خانۀ مجازی من. روزهای اول فقط یک دانشجوی م.شیمی بودم که از بد حادثه افتاده بودم کیلومترها آنطرفتر از وطن
سلام
این جمله را شنیدید که وقتی اطرافتون فرضا اتاقتون به هم ریخته است نشانه ذهن بهم ریخته است. من باورش دارم. دقیقا وقتی ذهنم پر از فکر و آشفته است اصلا نمی تونم محیط پیرامون خودم را هم مدیریت کنم. البته برعکسش هم صادقه.
بخاطر همینه که وقتی از نظر ذهنی بهم ریخته هستیم، دوست داریم بریم جای خلوت یعنی ذهنمون به خلاء نیاز داره.
مدیتیشن هم همینطوریه. ذهن را می بره به خلوتگاهT به پایین ترین قسمت ذهنمون، که در آن سکوت بتونیم مشکلمون را حل کنیم.
شاید
بعضی وقتا آرزو میکنم کاش اونم یه وبلاگی چنلی چیزی داشت و من میتونستم بدونم تو سرش چی میگذره ، اخلاقش چطوریه و چطوری فک میکنه.
پوف پس کنکور کی میاد :/ چقدر این پروسه طولانیه :/ . حس میکنم فلجم و نمیتونم هیچکاری کنم :/ مغزم همه چیزو پس میزنه و میگه نه الان وقت گفتن این چیزا نیست ، نه الان وقت خوندن این چیزا نیست ، نه الان وقت حرف زدن با آدما نیست، نه الان وقت اینجا رفتن نیست،وقت دیدن این فیلم نیست :///
چیه این کنکور :/ گوه خالص :/ یه مشت جملات سراسر ش
صبح نزدیک بود روز آخر هفته رو هم باز خواب بمونم. دیشب بابا زنگ زد و گفتم بهم زنگ بزنه صبح. کلی آلارم گذاشتم و بازم بابا به دادم رسید :)
همونطور که تو خواب و بیداری رفتم دستشویی، دیدم صورتم جوشای چرکی درشتی زده و همزمان به این فکر کردم که لابد م نزدیکه! بعد از طرفی دیدم خلق و خوم سر جاشه و حالم بدک نیست.
حتی در مقاطعی امروز حس میکردم که حالم واقعا خوبه و انگیزه دارم دنیا رو فتح کنم. اما درست همین الان که این دخترهی نچسب اصرار داره فن روشن با
حد تعادل را پیدا نمیکنم. انگار که جهانم صفحهای باشد بر شاخهای گاوی و گاو ایستاده بر لاکِ لاکپشتی و لاکپشت آرام آرام بخزد بر پشت خمیدهی نهنگی. من ایستادهام روی آوارهای این صحنه، در انتظار فروریختن. پیشتر دویدهام، دستم را به دستی -بلکه دستهایی- رساندهام، ولی هیچ چیز نپاییده، چون جهان من صفحهای است بر شاخهای گاوی ایستاده بر لاکِ لاکپشتی که آهسته آهسته راه میرود بر پشت خمیدهی نهنگی. حالا ایستادهام در میانه، وحشتزده
رفتم عابربانک یه کم پول بگیرم بعد یه پسره جلو عابربانک وایساده بود داشت با گوشیش کار میکرد، بهش گفتم داداش میشه اجازه بدی اول من پول بردارم بعد شما؟
وقتی برگشت برگام ریخت، دختر بود :\ چند ثانیه نگام کرد بعد با صدای نازکش گفت بفرمایید. منم هول شدم گفتم نه شما بفرمایید آبجی
خداوکیلی یه جوری لباس بپوشید که جنسیتتون زیر سوال نره، منظورم فقط دخترا نیستنها! خودم چندبار واسم پیش اومده که طرفو از پشت دیدم فکر کردم دختره بعد از جلو که دیدم پی بردم
4 سال پیش،هیچوقت فکرنمیکردم اینقدر ذایقه ام عوض بشه که زیتون سبز دم دستم باشه و دونه دونه بردارم بخورم.به واقع زیتون جزو چیزایی بود که اصلا دوست نداشتم.مثل همه ی چیزایی که تا 3 سال پیش دوست نداشتم و الان میخورم.
واین مدل تغییرات تنها نمونه ی کوچکی از تغییراتی هستن که در طول زمان برای آدمها ایجاد میشه،بدون اینکه ادم حواسش باشه و اصلا متوجه بشه که چه اتفاقی داره واسش میوفته.
پ.ن:داریم به قسمت دوست نداشتنی تغییرات میرسیم.
پ.ن:ادما و چیزایی که تو ا
سرافرازم نمودی وزتو ممنونم ای یارمکه بامن همرهی وبا تو افتاده سر وکارمنه از دنیاشکایت دارم ونی شکوه از غمهاوخوشحالم که تو هستی ومن تنها ترا دارممدد کن باز هم باشم کنار تو اگر دارملیاقت که تو باشی یاور ویار و مددکارمزغم ،مهجوری و دوری به دورم، ای عزیز جانبه دور تو بگردم من به گردت همچو پرگارمچو هستی سخت خوشنودم که هر لحظهبه هر لحظه، تویی آن نازنین دلبند دلدارمبه کویت جان سپارم من ،زعشقت بی قرارم منفقط این جمله را گویم، عزیزم دوستت دارمهمی
خب دیگه من هم امسال بعد از یک سال پشت کنکور بودن به دانشگاه می رم.از الان دارم فکر می کنم که تخت بالا یا پایین خوابگاه رو بردارم.به نظرتون تخت بالا بهتره یا تخت پایین؟به نظرتون تخت بالا خطر سقوط نداره؟
باید اون قدر درس بخونم که بتونم استاد دانشگاه بشم.
پیش به سوی موفقیت. :)
من هنوز هم سرمایی ام. همیشه مثل این است که با یک لا بلوز نخی مانده باشم پشت دری که به اتفاقی تازه باز می شود. هر محرم که می آید صدای غمگین چیزهایی می خواند که شبیه قرآن خواندن پدربزرگ هست و نیست. هر محرم دارم حساب می کنم اگر سریع از بین غریبه ها رد شوم تا رسیدن به اتاق پشتی که سیاهی های گرم آن جاست، چقدر زمان لازم دارم؟ هر محرم یکی مدام می پرسد چرا این جایید شما؟ چرا آماده نشدید هنوز؟» و هر بار می فهمم اگر این ملافه را که دور خودم پیچیده ام بردارم
خواب بعد از ظهرم زهرمار شد و جیغ و داد های که نمیشناسمش اما از صداش معلوم بود نهایتا چهارده پونزده سالش باشه خنجری بود و هست به قلبم.
نمیدونم چیکار کرده بود و چه اتفاقی افتاده بود اما عاجزانه داد میزد و پدرش رو التماس میکرد که کتکش نزنه. صدای کتک هاش میرسید.
دلم داشت ریش ریش میشد. میخواستم تلفن رو بردارم زنگ بزنم ۱۱۰ اما گفتم زنگ بزنم چی بگم؟ نکردم اینکارو.
نمیدونم دختره چیکار کرده بود و حق با پدر بود یا دختر. اما هیچ گاه برای من
چند وقت بود اینقدر غیبت می کرد که حد نداشت.
اما خودشم حالش خراب بود از این همه غیبت کردن.
دلش می خواست دیگه غیبت نکنه اما نمیشد
نرگس بهش گفت کتاب سه دقیقه در قیامت رو میارم بخونی ،حتما اثر داره.
گفت کار من از کتاب و این حرفها گذشته ،من نمی تونم اینجوری ترک کنم.
گذشت .دیده شد دیگه غیبت نمی کنه .
جویا شدند چی شده که متحول شدی؟
گفت خواب دیدم.
خواب دیدم یه سینی جلوم گذاشتم که چن تا کله ی آدم توشه.با یه کارد تیز این سرها رو تیکه تیکه می بریدم و
داداش دوقلو نمی خوایین؟ می خوام عکس داداشمو بردارم بذارم شیپور بفروشمش! رو مخم هعی رژه میره
میگه بیا برو تجربی بده، تجربی پول داره درد داره کوفت داره اونی که میره هنر ننه اش باباش هنرمندن
روم به دیوار به چپم =/ میگه تهش که چی؟ فکر کردی بازیگرای هالیوود میان تو فیلمای دفاع مقدست بازی می کنن؟ جیسون استتهام میاد یه یا علی میگه نارنجکو پرتاب می کنه؟ و جواب من اینه : it depends on u تو فکر پول درآوردنه! حتی تو اولویت های آخرشم کمک به مردم به چشم نمی خو
پیش نوشت مهم: اساسا تصمیم نگرفتن (منظورم
عقب انداختنشه) خودش یه نوع تصمیم گرفتنه. بعضی وقتا خودمونو به در و دیوار
میکوبیم که تصمیم نگیریم، یا حداقل یه تصمیمی بگیریم که بتونیم بعدا اگه
نتیجه اش خوب نشد مسئولیتشو گردن کس دیگه ای بندازیم.
پیش
نوشت 2: به شخصه همیشه سعی میکنم تو این جایگاهِ مسئولِ تصمیم های دیگران
قرار نگیرم، همیشه هم ساده نیست ولی معمولا یه خودت میدونی آخر حرف هام
اضافه میکنم! :))
اصل
مطلب: یه تعداد معدودی از افراد هستن در زندگ
من چی می تونم بگم
فقط خیلی غمگینم
خیلی
بعد نوشت: وقتی من میگم غمگینم یعنی چی
یعنی از عمق وجودم این حرف میزنم
یعنی دردناکه تیر میکشه
غم یک ماه روی هم جمع شده
مشکلات مالی که کم نیستن بذارم کنار و حساب نکنم
مشکلات ارتباطی و عاطفی که اطرافیانم دارم در نظر نگیرم
یک ماه پیش که یکی از فامیل هامون فوت کرد گفتم راحت شد درد نکشید
دو هفته پیش که گفتن خاله ام رفته نمونه برداری بهش گفتن غده سرطانیه
یعنی انقدر نمی دونم چی بهش بگم اصلا نمی تونم با سرطا
بذا نگات کنم. بذا نگات کنم که یادم بمونه که هرچیَم بشه، من دارمت. که شاید مثل الآن نداشته باشمت، شاید نتونم دستامو دور گرنت حلقه کنمو زل بزنم تو چشمات ولی دارمت. یه جایی وسطِ وسطِ قلبم دارمت. یه جایی که فقط مال تو عه. [به من گفتي پای بیدِ کهن، تا همیشه من با تو خواهد بود؛نشستم من پایِ بیدِ کهن، بی تو زیر این آسمانِ کبود.به من گفتي همچو عشقِ ما، کِی شود پیدا در همه عالم؟کنون بی تو ماندهام تنها، سوزم و سوزم در آتشِ این غم.]
فکرهای مختلف مدام تو سرم اینور اونور میره، امیدوارم یه نشونه از بزرگ شدن باشه چون هیچ جوره قابل هضج نیست. همش فکر میکنم من چطور میتونم ایتن همه سفر در زمان رو مدیریت و کنترل کنم. فکر؛ بازم فکر! سفر در زمان! تا حالا از این جنبه بهش نگاه نکرده بودم. ما با فکر کردن میتونیم تو زمان سفر کنیم! با چشمای باز یا چشمای بسته، تو زمان سفر میکنیم. فقط کافیه به مغز بگیم فلان روز فلان لحظه، درجا همونجاییم. این خارق العاده ست! مرور خاطرات گذشته به صورت تصویری. کی
کلمهها توی سرم رژه میرن. بینظم، بیهدف، بیفرمانده. چشمام رو که میبندم صداشون رو میشنوم، چشمام رو که باز میکنم صداشون رو میشنوم. هیچ آهنگی، شعری، دکلمهای، حرفی، سکوتی نمیتونه آرومشون کنه؛ اما تا زمانی که این کلمهها، جملههای سؤالی رو نسازن یه نیمچه آرامشی دارم.
من توی خواب و بیداری، توی تمام لحظات خنده و گریه، توی تکتک ثانیههایی که با درس و کار و یللیتللی سرم رو گرم میکنم، توی عکسهایی که میبینم، توی حرفهایی
سه تا گربه دیدم . دیشب توی تاریکی کوچه مان سه تا گربه دیدم .از غصه های دلم و برای پرت کردن حواس مجروح خودم،قصد کرده بودم سالاد زمستانی درست کنم. لوازم سنگینش را خریده بودم و می رفتم سمت خانه، گل کلم و هویج و کرفس و اینطور چیزها . گربه ها جزء لاینفک محله ی ما هستند . اما این سه تا فرق داشتند، هر سه یک شکل و یک رنگ و یک اندازه بودند و در قاب نگاه من این طور جانمایی شده بودند : اولی داشت استخوان گردنی را که از پلاستیک زباله ها بیرون کشیده بود می لی
دستم را بگیر و مرا از اینجا ببر. به جایی دور تر، به جغرافیایی ناآشنا تر و کنار آدمهایی که زبانشان را نفهمیم و نیش کلامشان را حس نکنیم. مرا به جایی ببر که خاکش رنگ دیگری باشد، هوایش فرق داشته باشد و هندسه کوههایش هم. مرا به جایی ببر که آب باشد، رودخانه باشد، دریا باشد. مرا ببر کنار ماهی ها، مرجان ها، مرغ های دریایی. به جزیره های ناشناخته ببر، به آنجا که پای هیچ بشری نرسیده باشد. خودت می گفتي هوا دگرگون شده. می گفتي جزیره های زیادی در دل اب مدفون ش
دستم را بگیر و مرا از اینجا ببر. به جایی دور تر، به جغرافیایی ناآشنا تر و کنار آدمهایی که زبانشان را نفهمیم و نیش کلامشان را حس نکنیم. مرا به جایی ببر که خاکش رنگ دیگری باشد، هوایش فرق داشته باشد و هندسه کوههایش هم. مرا به جایی ببر که آب داشته باشد، رودخانه داشته باشد، دریا داشته باشد. مرا ببر کنار ماهی ها، مرجان ها، مرغ های دریایی. به جزیره های ناشناخته ببر، به آنجا که پای هیچ بشری نرسیده باشد. خودت می گفتي هوا دگرگون شده. می گفتي جزیره های زیاد
اینکه دنیا صفر و یک نیست٬ سیاه و سفید نیست سختش می کنه. اگه سیاه و سفید بود یا آدما رو سفت می چسبیدی و نگهشون می داشتی یا می نداختی دور و فرار می کردی.
اینکه هر چیزی خاکستریه باعث میشه یه وقتایی سیاهیاش رو ببینی و یه وقتایی سفیدیاش. باعث میشه یه دقیقه ببخشیش و دقیقه ی بعد نبخشیش. باعث میشه یک لحظه دوستش داشته باشی و یاد چیز خوبی ازش بیفتی٬ اما دقیقه ی بعد با خودت هزار بار تکرار کنی که چرا نباید هیچ چیزی رو ادامه داد.
آدما خاکستری ن و دوست دارن
شنبه میشه 38 روز که تو این 38 روز سه بار همو دیدیم. یبار کوتاه، عجله داشتی. یبار پست، یبارم یکشنبه.
چطور میتونم به این فاصله بعد از اینکه عادت داشتم هفته ای سه بار ببینمت واکنش ندم؟ برای تو شاید اسونه چون دورت پره. من خیلی خالیم. فقط تو بودی که دیگه نیستی.
″این عجیبه که حساب کردم چند روزه همو ندیدیم؟″ نه، ازت نمیپرسم. گره جدید نمیخوام و میترسم و تقریبا مطمئنم به اندازهی من برات مهم نیست.تو گفتي احتیاج به زمان داری، گفتي طول میکشه. من می
راستی یادت هست،
آن شب که گفتي، خسته ام؛
و گفتي من هستم و رفتی؛
و بعد گفتي،
خاک بر سرِ مملکت که رئیس جمهور آن است؛
و من به تو گفتم:
""" آقا، بس کن!
لطفا حرف های ی نزن،
من الان بیکارم، می ترسم دولت محترم بیکارترم کند،
تو را به خدا بیا بجای این حرف ها،
برویم، دختربازی و ورق بازی کنیم،
شنیده ام این روزها نشئگی بعدِ صلاة ظهر می چسبد. """
میگویی چه بکنم؟ تویی که در من سخت و سفت به تخت نشستهای و هیچ هم پایین بیا نیستی، و مقرراتات پولادی است، میگویی چه بکنم؟ این زخم را چه بکنم؟ اگر درست نیست پس چرا هست؟ بله زخم! وقتی بخواهی و نشود، زخم میخوری. من میخواهم همه چیزش و بدنش را. بله بدن. لعنت به دو رویی و دروغ. من بیبهرگی، بیبرگی راستی را با همه فقرم دوست دارم، بدنش را میخواهم. میخواهم همیشه پیش من باشد. میخواهم لحظههای من پر از او، تصویر او، جسم او، صدای او باشد. من خی
در وسط این اوضاع خراب اینترنت و از کار افتادن پیام رسان ها، و همزمانی ش با حس رجوع به غار تنهایی، و اینکه فقط سرورهای ایرانی کار میکنه باعث شد دوباره یادم بیفته که قراااار بود بنویسم.
در واقع قراااار بود دوباره نوشتن رو شروع کنم.
حالا قرار نیست اثر فاخر هنری باشه، نوشتنم حال زندانی ه که داره در دوران حبس، روی دیوار چیزی مینویسه یا در اوج رفاه در دفترچه خاطراتش (شما بخون وبلاگ) چیزی مینویسه.
یعنی نه قراره چیز خفنی باشه و نه چیز پوچی ه، حداقل از
درس این زمستانم، قرار است دست برداشتن از توهم قهرمان بودن، یافتن شناختی دقیقتر و واقعیتر از خود، بازیابی عزت نفس و شادتر زیستن باشد. قراری است که با خودم و زندگیام گذاشتهام. قرار شده در هر زمینهی ممکن، گامی به جلو بردارم. قرار شده از پشت دیوارهای دستساز بیرون بیایم و بدون پیش داوری با آدمها روبهرو شوم، حتی اگر باز دلم را ببرند و یک جای دور دفن کنند.
قرار شده دیگر ایفاگر نقش دایهی دلسوزتر از مادر همه» نباشم. قرار شده به خودم س
☃☃☃☃☃☃☃
❄❄❄❄❄❄❄❄
تولدم مبارک
باز یک سال گذشت و دوباره به نقطه ی آغاز رسیدم
خدایا دلم هوای دیروز رو کرده،هوای روزهای کودکیم،دلم میخواد مثل دیروز قاصدکی بردارم و آرزوهام رو به دستش بسپارم.
دلم میخواد دفتر مشقم رو باز کنم و دوباره تمرین کنم الفبای زندگی رو
میخوام خط خطی کنم تمام اون روزایی که دل شکستم و دلمو شکستن
365روز گذشت.روزهایی که قهقه زدم از ته دل و لبخند زدم و شب هایی که اشک
سه تا گربه دیدم . دیشب توی تاریکی کوچه مان سه تا گربه دیدم .از غصه های دلم و برای پرت کردن حواس مجروح خودم،قصد کرده بودم سالاد زمستانی درست کنم. لوازم سنگینش را خریده بودم و می رفتم سمت خانه، گل کلم و هویج و کرفس و اینطور چیزها . گربه ها جزء لاینفک محله ی ما هستند . اما این سه تا فرق داشتند، هر سه یک شکل و یک رنگ و یک اندازه بودند و در قاب نگاه من این طور جانمایی شده بودند : اولی داشت استخوان گردنی را که از پلاستیک زباله ها بیرون کشیده بود می لی
دیروز بعد مدت های بسیاری اقای صانع را دیدم. او یکی از مشاور های مدرسه بود که من بیشتر اوقات برای درد و دل به پیشش می رفتم در دوران دبیرستان. ادم نسبتا جوانی است ولی سرد و گرم روزگار چشیده است و خیلی چیز ها را تجربه کرده و همیشه حرف های خوبی می زند. برایش از روزمره هایم گفتم، از حال این روز هایم، از چیزهایی که این چند وقت بر من گذشته همه را به او گفتم و او مثل همیشه در عین حال که همه چی را درک می کرد سعی می کرد به من امید دهد . همیشه به ما میگفت هدف دا
16/7/97امروز گوشی موبایل دستت بود منم گفتم سوفیا عشقم بگو الو سلام بابا،واااای باورم نمیشه تو سریع گفتي الو للام،باورت نمیشه کشته شدم از بس ذوق کردم،صبحشم خاله گفت دست نزن بده،تو هم سریع گفتي بده!!!!وای مامان شکر خدا که تو رو دارم ماشاءالله بهت که ایقد تیز و باهوشیکلمه های که میگی رو دوست دارم همون موقع برات بنویسم اما وقت نمیکنم مخصوصا این روزا که اسباب کشی داشتیم و از خونه رجایی اومدیم خونه جدید،ان شاءالله که اساب کشی بعدی خونه خودمون باشیم،
#امام_زمانم
هیچڪس به من نگفت: که دعای ما در فرج شما اثر دارد و آن را نزدیک می کند، نمی دانستم که شما دعا کردنمان را دوست داری و فرموده ای: که خیلی برای فرج من دعا کنید.
به ما نرسید که راز فرج و ظهورت در دعای شب و روز مانهفته است و تا دستان تک تک ما آسمانی نشود و چشمانماناز اشک، بارانی نگردد تو نمی آیی.
اگر به من گفته بودند که به آیت بصیرت ، بهاء الدینی بزرگوار سفارش کرده ای که در قنوت نمازش اللهم کنلولیک.» را زمزمه کند ، ما هم از همان دوران نوجو
خروش زندگی دارم، نمیدانی چه بیدارمنمیدانی چه هر شبها به خاک عشق میکارم
نمیدانی چه دردی در تمام روح میپیچدتو خوشحالی نمیدانی چه بهرت در تب نارم
نمیدانی چه مرگآساست عبور عشق از جانمتو در خوابی نمیدانی چه در کوران پیکارم
شبانم کوه میریزد، به روزان سیل میباردبه هر دم قبض صد روحم به هر گامی که بردارم
تو در بزم برون عشق به خلقان ناز میریزیکه من جان در دم آتش به جان عشق بسپارم
سرور خلق آن تو، حضور خلق نان توحضور عشق هم با من که
میدونی چیه خدا؟ من مطمعنم روزای قشنگی در انتظارمه،مطمعنم یه کاری برام میکنی، من به بزرگی و مهربونیت ایمان دارم و با تموم وجودم بهت اعتماد دارم :)الان آرومم، دلم قرصه، میخوام دوباره یه سری تغییرات کوچیک داشته باشم، میخوام شروع کنم و قدم اول رو بردارم، دیگه نگران نیستم، دیگه نمیترسم :) و به اندازه ی همون روزی که قراره آرزوهام اتفاق بیوفتند، خوشحالم و آروم!
تو بارها بهم ثابت کردی چه تکیه گاه خوب و امنی هستی، بارها نشون دادی چقدر هوامو داری، نمی
بسم الله الرحمن الرحیم
+ بابا! اگر دشمن بهمون حمله کنه و همه مردا شهید بشن، خدا فرشته هاش رو می فرسته کمکمون؟
- نه پسر گلم! زن ها تفنگ هاون رو دستشون می گیرن. اونا با دشمن می جنگن
یه کم می گذره. داره فکر می کنه. یهو بهم می گه
+ بابا! اگر مامان هامون هم شهید بشن ما بچه ها تفنگ های اسباب بازی مون رو مثل بفنگ واقهی دست می گیریم و می ریم با دشمن ها می جنگیم.
احساس غرور و افتخارکردم.
+
در قصه عشّاق همیشه سفری هست
در پیچ و خم هر گذرش رهگذری هست
گفتي:
دیدی چی شد؟
دیدی چی شد؟
گفته بودم تو وانمود کردن خوبم.
وانمود کردم چشام سیاهی نمیرن.
وانمود کردم سرم گیج نمیره و میتونم بدون خوردن به در و دیوار برم جوراب بردارم و وانمود کردم دست و پام یخ نکردن که به جوراب احتیاج داشته باشم.
بلند قهقهه زدم که اشکای گوشه چشممو توجیح کنم. خندهم شدید بود، اشکم اومد.
دستای لرزونمو گرفتم تو بغلم و حرف زدم، زور زدم، تلاش کردم. هه.
دیدی چی شد؟
حالم خوب نیست.
ببخشید.
دیدی چی شد؟
دیدی عزیزم؟
دیدی همونی شد ک
کارت حافظه گوشی به عنوان یکی از زنجیره های بدبیاری دوره ای دهه اول آبان سوخت. صداهای ضبط شده خودم، مامانم، دوستانم به علاوه حدود ۵۶۰ تا عکس و فیلم که اکثرا همون یه دونه رو ازشون داشتم با حدود ۶۰۰ تا فایل شنیداری حاوی درسگفتار و آلبوم های موسیقی که در طول سه سال جمع شده بودن همه پرید. چاره ای نداشتم جز فرمت کردن و شروع دوباره. یک هفته ده روزی گذاشتم به حال خودش شاید برگرده ولی برنگشتنهایتا گفتم فدا سرم و فرمت کردم گفتم دوباره ضبط میکنم دوبار
حس میکنم خیلی دارم عاشقت میشم.
نمیدونم شاید بعد از خوندن پست های دندون پزشکه شایدم نه. ولی واقعا دلم میخوادت خیلی زیاد. دوست نداشتم از رابطه دندون پزشک و ام اچ بخونم. انقدر دلبری کنن مثلا
من از ام اچ خوشم میاد بخاطر آدم جالب بودنش، و خب خوشگلم هست:)) دندون پزشک ام خوشگله، نیس؟
من خیلی ذوق کردم گفتي ما سه تا رفیقیم،
خیلی ذوق کردم گفتي منم با تو.
دیشب باز هم منو جلو خودت لال کردی. من میترسم. از آینده م خیلی میترسم. از الطیبون لطیبات. من طیب نیستم
اى درویش! اگر شبى سرت درد بگیرد آن درد را به سر و چشم خدمت کن که دردِ سرى، که او دهد سَرسرى نبُوَد . وگفت: اگر به تقدیر، تو را بلایی دادم مرا شکر کن . به آن مصیبت منگر ، به آن نگر که ،آن روز که ارزاق قسمت مى کردم تو در یادِ ما بودى. وگفت:پرده دو است، یکى برداشته ام و هرگز مبادا که فروگذارم، و یکى فروگذاشته ام و هرگز مبادا که بردارم. سرو جانم فدای آنکه که، "هو" گفته و گوى طرب در میدان طلب انداخته، تیغ قهر از نیام رجولیّت آهخته ، با دوست از میان جان
درباره این سایت