کوچکم!
گفتهاند برایت نامه بنویسم. برای تو. تویی که در منی و منی که در توام. تاوانی سختتر از این هم مگر هست؟ نیست. نوشتن کار من نیست. کار توست. من پختهخوارم. سالهاست. تویی که واژهساز بودی. تعمیرکار چیرهدست واژهها. من سالهاست کلمات قی کردهی دیگران را نشخوار میکنم. من حالا ناچارم. تو نیستی اما. تو مینویسی. تو میخوانی. تو میخندی. از ته دل. و اسبهای دریایی را توی هشتیِ گلخانه خشک میکنی. گفتند بنویس. اینجا. در ملأ عام. برای تو. خط
پـــــــــــــســـــــــت اقای سه نقطه.کمپین کوله پشتی.خدا خیرتان بدهد حتمن سر بزنید!(فوری)
این را باید بنویسم تا در ذهنم نقش ببندد و هیچگاه فراموش نکنم احساسش را.
اوایل مهر بود. بابا _ممد_ اومد دنبالم. رفتیم دختر عمویم _فاطمه_ را از مدرسه اش برداشتیم رفتیم سمت ایستگاه شیش. روبروی کوچه شان، بهار 42 جفت مدرسه پسرانه غزالی یه پایگاه پلیس+10 بود. بابا گفت شناسنامه هارو بگیرین برین داخل فلان اتاق تو صف وایسین تا خانومه براتون کاراتونو راه بندازه. م
با تشکر از خودم که زیر پست آقا امیر خودم رو به چالش دعوت کردم. :دی قسمت عمدهی نوشته درست به ده سال پیش برمیگرده. اون سال، سال پر از دغدغه و جالبی برای من بود و همین موضوع نیروی محرکهای شد تا من هم توی چالش شرکت کنم. از همین تریبون از خانومها آنیا بلایت»، نلی»، گلاويژ» و مستور» که خیلی کمپیدا هستن دعوت میشه که شرکت کنن. :)))
کلی هم از بانی چالش، وبلاگ سکوت»، تشکر میکنم. :)
سلام، من! من خودِ خودت هستم با ۱۰ سال تجربهی بیشتر. تجربهها
التهاب
چند هفته پیش، غروب، سوار ماشین شدم تا بروم پارک ساحلیِ نزدیک خانهمان، بلال بخرم. نمه بارانی میآمد. ریز ریز و یواش. چند دقیقه مانده بود به اذان و من گوشه ی صندلیِ عقب ماشینی کِز کرده بودم. سرم را تکیه داده بودم به شیشه ی مثلثیِ دودی و زل زدهبودم به بلورهای کوچکِ باران که زیر نور چراغهای تزیینیِ خیابان رنگ عوض میکردند. راننده آرام میراند و هر چند ثانیه یکبار برای آدمها که در حاشیه ی خیابان، منتظر ایستاده بودند بوق میزد که یا
درباره این سایت