دستم خورد به اتو. بوی پلاستیک سوخته بلند شد.
گفتم: من دارم آب میشم.
کسی چیزی نگفت.
گفتم: دستم. دستم رفت، ریخت رو زمین.
کسی چیزی نگفت.
بقیه دستم رو فرو بردم تو آب سرد. بخار بلند شد. بقیهش دیگه آب نشد.
نشستم بالا سر دست آبشدهم. بوی نمک میداد. با کاردک جمعش کردم و ریختمش تو استوانه شیشهای. نخای کلاس شمعسازی رو پیدا کردم.
دستم شمع شد.
دستم گریه کرد.
مار من تویی چشم خمار من تویی ایل و تبار من تویی جان جوان تو منمجان جوان تو منم …به دستم به دستم کار دادی دستم که مستم که مستم تو که باشی هستمبه دستم به دستم کار دادی دستم که مستم که مستم تو که باشی هستم
♫ ♫ ♫ ♫
♫ ♫ NITROMUSIC.IR ♫ ♫
♫ ♫ ♫ ♫
زلف کمند من تویی وان دلپسند من تویی بند بند … من تویی وان دلپسند تو منره ی مار من تویی چشم خمار من تویی ایل و تبار من تویی جان جوان تو منمجان جوان تو منم …به دستم به دستم کار دادی دستم که مستم ک
مار من تویی چشم خمار من تویی ایل و تبار من تویی جان جوان تو منمجان جوان تو منم …به دستم به دستم کار دادی دستم که مستم که مستم تو که باشی هستمبه دستم به دستم کار دادی دستم که مستم که مستم تو که باشی هستم
♫ ♫ ♫ ♫
♫ ♫ NITROMUSIC.IR ♫ ♫
♫ ♫ ♫ ♫
زلف کمند من تویی وان دلپسند من تویی بند بند … من تویی وان دلپسند تو منره ی مار من تویی چشم خمار من تویی ایل و تبار من تویی جان جوان تو منمجان جوان تو منم …به دستم به دستم کار دادی دستم که مستم ک
النگویی که چندین سال دستم بود و به این راحتی ها در نمی آمد، امروز به کمک کسی که اولین بار به دستم کرده بود در آوردم. کمی درد داشت ولی الان احساس بهتری دارم. دستم هم حس بهتری دارد. انگار تا امروز زندانی بوده و حالا از غل و زنجیرش آزاد شده!
تا قله فاصله ای نبودکه لغزیدم.حالا که در قعر درهگرگ ها در کاسه ی سرم شراب مینوشندباز نام تو از لبانم جدا نمیشودحالا که دستم بر سنگیپایم بر سنگیبر بلندای درهجا ماندهبه خاطره ی دستهایت فکر میکنم.دستم بی تو کاش خوراک کرکسی باشد.
-شاید نوشتن راه آسودگی باشه.
خواب دیدم دستم رو سینهاته. نگاهم از روی دستم بالا رفت و به صورتت رسید. صورت یک شیطان. ترکیب بنفش و قرمز و ذغالی. سعی کردم آروم باشم و به عقب هلت بدم. عقب که نرفتی هیچ، اومدی جلو بغلم کردی و من توی خواب دوباره به خواب رفتم.موضوع خواب دوم یه چیز دیگه بود.
بهم گفت عشق مثل بازی می مونه. تو هر بازی یکی می بره یکی می بازه. بازی عشق مساوی نداره. یا می بری یا می بازی. بگو ببینم تو عاشقی بردی یا باختی؟تو چشماش خودم رو نگاه کردم و گفتم می دونی اولین بار کِی دستش رو گرفتم؟ تو بازی نون بیار کباب ببر»!سال آخر دانشگاه همه بچه ها دور هم تو کافه جمع شده بودیم. بعضیا تخته بازی می کردن ، بعضیا شطرنج و بقیه هم دوز ! فقط من و اون بودیم که نشسته بودیم و بازی بقیه رو می دیدیم. بهش گفتم چرا بازی نمی کنی؟ گفت این بازی ها ر
وقتی دستم می سوخت یا بلایی سرم می اومد منم مثل بقیه یه مامان داشتم که براش ناز کنم و اونم با جون دل خریدارش باشه
ولی امروز هم دستم سوخته و هم دلم ولی مادر نیست
روز مادراتون مبارک میشه هرکسی این نوشته رو خوند از طرف من هم بره پیش مامانش و محکم بغلش کنه و بوسش کنه ؟
شاید دلتنگی من رفع بشه
بسم الله الرحمن الرحیم
یکی یکی از بالا دست می کشیدم روی زخمهای دستم و بعدش میرسیدم روی طرح لبخند کمرنگی که یادگار اعزام بیمار بدحال ساعت پنج صبح و دعوا با طب اورژانس بیمارستان مقصد بود، جاش هنوز کمرنگ روی دستم مونده !
ادامه مطلب
یه اصطلاحی هست میگن گل بود و به سبزه آراسته شد !
حکایت منه !
انگشت دستم شکست!
چجوری؟
رفتیم جنگل ، نشستم ؛ دارم از منظره لذت میبرم ، آقا با n کیلو وزن نشسته روی دستم ، به گونه ای که صدای قارچ شکستنش تو کل جنگل پیچید !
بعد همه اونجا دکتر شدن میگن نهههه این گوشتشه ، نشکسته !
منم عکس گرافی انگشت شکسته ام رو فرستادم تو گروه !
از همه اشونم خسارت میخوام بگیرم !
خدانگهدار تا وقتی نت دستم بیاد://
زمانش مشخص نیست بنابرین تا یه مدت از دستم خلاص میشید:////
فقط من تو کف این حرکت جانانه خانواده ام که بعد از اتمام امتحانا تازه نتو قطع میکنن!!!وات د فاز؟؟؟؟؟
خلاصه اینکه.یه مدت نیستم خوش بگذره:))))
همین:))))
قسمت قصه ها و مثل ها » ی کتابم، 186 ضرب المثل و
قصه ی کوتاه داره که اکثراً از مایه های طنز برخوردارند.اما نکته
ی قابل توجه اینه که همین مثل های طنز، خیلی وقتها یک
تجربه یا نکته ی قابل تأمل در دل خود دارند.
مثلاً درضرب المثل یک دستم تفنگ، یک دستم شمشیر، پس
با دندانهام جنگ کنم » می خونیم:
مردی را سرزنش میکردند که با سلاحی کامل، چگونه ازدشمن شکست خوردی؟
گفت: یک دستم تفنگ، یک دستم شمشیر، پس با دندانهام جنگ کنم؟» ( کتاب از قصه تا مثل، ص 95)
ا
سلام
این روزها زندگیم منظم شده. دارم سعی می کنم به افکارم هم نظم خاصی بدم.
هفته ای چهار روز پیاده روی میرم.
تقریبا هر روز مطالعه می کنم.
تقریبا هر روز آشپزی می کنم.
به مسایلی که دوست دارم فکر میکنم.
همه کارهام را مینویسم که کاری از قلم نیفته.
سعی میکنم افکارم را مدیریت کنم.
آدم های زندگیم را دسته بندی کردم و به هر دسته اولویت دادم. برای ادم های با الویت پایین وقت زیادی نمیذارم.
خوابم بهتر شده.
سعی می کنم کنترل همه چی دستم باشه.
من: میلاد چرا هی جلو من سبز میشی؟! آخر من دماغم از دست تو میشکنه!!!!!!میلاد: دختره ی سربه هوا.من: ضعیفه!!!!!!!میلاد با این حرفم برگشت و رخ به رخ هم شدیم و خیلی شمرده گفت:ـ دقیقا یه بار دیگه حرفت رو تکرار کن؟!من: ضعیفه!!!!!میلاد مچ دستم رو گرفت و پرتم کرد سمت دیوار و من رو به دیوار تکیه داد و مچ دستم رو تا حد مرگ فشار دادمن: آی ننه. میلاد چه مرگته آروم تر.میلاد: با کی بودی ضعیفه؟!من: با عمه ام . با تو بودم دیگه.میلاد محکم تر فشار داد به طوری
خواب دیدم که خیره شدی به چشمام و دستمو گرفتی و یه شیشهی شکستهی تیز برداشتی و کشیدی کف دستم تا خون بیرون زد. دستمو بالا گرفتی که جوشش خون رو همه ببینن و گفتی حالا دیگه تو آزادی. اگه اینجا بمونی انتخاب اشتباه خودته. نگاهت ترسناک بود. میخواستم برم ولی پاهام بسته شده بود. معنی نگاه ترسناکت رو متوجه شدم. شیشهی بریده رو ازت گرفتم و سعی کردم پاهامو قطع کنم (چرا به ذهنم نرسید بندای اسارت رو جدا کنم؟) به استخون رسید و من ناتوان و خونین و ضعیف تو بغلت
در این شهر به جز کلیه هایشان، قلب هایشان را هم می فروشند گم شدم گم با پاره یی از وجودت که در هر لحظه دنیایی که بودن یا نبودنم برایت فرقی با اشغالی سرگردان ندارد که در زباله دانی ذهن فراموش کارت جان می دهد
کاش در این دنیای غریبه اگر باری دیگر روبه رویت آرام آرام در خودم فرو شکستم دستم را بگیری با یک سلام بندم کنی کاش آن قدر فهمت بود دستم گنجشک شکسته بالی ایست که پناهی ندارد این گوشها زنگ زده اند از بس که راه کج کردی نیامدی خرجی ندارد یک بار
آخرین باری که در جنون بودم کی بود؟
دیشب؟
پریشیب؟
یا سه سال پیش؟؟
که دیدم هوا گرم بود
راس ساعت 12
ناقوس مرگ به صدا در آمد
و تا به خودم آمدم دیدم در میدان شهر جلوی طناب دار ایستاده ام
کی بود
کی بود که بی حرکت بودم
اما زنده
حس میکردم زمان ایستاده
حسش میکردم
کی بود
که به خودم آمدم دیدم دستم بی حرکت شده بود
و ناقوس مرگ فقط سیم گیتار بود که دستم رویش کشیده شده بود
آنقدر بین مرگ و بیداری بودم
که حتی تو را دیدم
باور کن.
فقط قول بده
قول بده
دفعه دیگر که بی خ
خندیدم و گفتم:- اگه دستت بهم رسید، بزنخنده ای سر داد و گفت:+ الان که دیگه دستم بهت میرسهاز روی نیمکت بلند شدم و سریع قدم برداشتم چند قدم آنطرفتر ایستادم و همانطور که نگاهش میکردم خندیدم.لبخند شیطانی بر لبانش نقش بست و از جایش بلند شد. بیمعطلی، شروع کردم به دویدن+ کجا میریمیخندیدم و سعی میکردم با تمام سرعتم بدوم؛ اما نمیدانم چطور خودش را به من رساند که احساس کردم به عقب کشیده شدم!داشتم تعادلم را از دست میدادم و نزدیک بود بین زمی
خاله گفت: اگه خسته میشی بدهش بغل خودم.
گفتم: نه! خسته نمیشم، بذار بخوابه.
دو ساعت رو دستم خوابید. از خود تهران تا خود قم. دستم درد گرفته بود. پیشونیش خیس عرق شده بود و موهاش چسبیده بود به پیشونیش. یهو میپرید، انگار که خواب بد ببینه. دلم میخواست فشارش بدم، محکم. هروقت میبینمش دلم میخواد حسابی فشارش بدم.
خدایا، من خیلی این بچه رو دوست دارم!
امروز پرسیدم: فاطمهسما چند سالشه؟
گفت: یک.
با خودم فکر کردم که انگار خیلی بیشتر از این حرفا ب
از همان اولینروز اردیبهشت، مدام شکایت میکردم: از دشمنان برند شکایت به دوستان . چون دوست دشمن است شکایت کجا بریم؟» بهجای شکوه و گله و زاری فکر میکردم:کجا برایشان کم گذاشتهام، که حالا هیچکدامشان -آنطور که باید- کنارم نیست؟ من ناکافی بودهام؟» تسلیم شدم؛ گاهی نبودهام؛ گاهی بودهام؛ اما کافی نبودهام. ولی هرچه باشد، بودهام. گاهی هم از جان و دل بودهام. حیران میگشتم میان این فکرها که انگار او یادم آورد همهی روزهای ن
گایییییییییییییییییزززززززززززززززززززززززززززز
حححححووووووووووصصصصصللللللللللللللللمممممممممم سسسسسسرررررررررررررر رررررررفتتتتتتتههههههههههه
بیااااااااااااااااااایننننننننننننننن بححححححححررررررررررفییییییییییییممممممممممممممم
آخ دستم-_-
بنام خدا
مسجدی در هویزه هست که در راه اردوی راهیان نور اونجا توقف کردیم تا هم نماز ظهر بخونیم هم اینکه راجع به اردوی راهیان نور و این مناطق اطلاعاتی کسب کنیم. اول قرار شد که بریم وضو بگیریم و بعدش هم نماز بخونیم.
من چادرمو در آوردم که وضو بگیرم اما بعدش تا مسیر مسجد و مزار شهدا سرم نکردم، چون کلی وسیله دستم بود و قدم به قدم عکس میگرفتم.
ورودی مسجد تا مزار شهدا عکسهایی از شهدا و وصیت نامه این بزرگان به دیوار زده شده بود. منم عکس میگرفتم، تا اینکه
سلام
خیلی الان دوست دارم،برا آقا امام حسین ع سنگ تمام بزارم.
ولی آقای مهربانم بلد نیستم.
یا امام حسین ع دلم شکسته،که کاری از دستم بر نمیاد تا براتون انجام بدم.
حسین ع روح روانم
حسین ع آرام جانم.
آقا جون لطفا دستم بگیرید،یه نیم نگاهی بهم کنید
آقا جون لطفا من تو خیمه تون راه بدید.
هیچ کس هم دعوت نمی کنم،چون بر این باورم که امام حسین ع یا خودشون تو دل طرف بندازه یا واسط شو جور کنه.
التماس دعا
نوشته در تاریخ1397/06/22 ساعت 00:00
خوب یه چالش بود با
هوالرئوف الرحیم
امشب داشتم با ریحانه در مورد حرفی که اون فرد زد، با هم صحبت می کردیم.
ریحانه اعتقاد داره من برای خوب شدن حال خودمم که شده یه دور دیگه برم پیش طیبی که روانشناسه. من گفتم همون یکبار کفایت کرد و همه چیز درست شد.
درسته که چهارسال زجرم دادن. یکسال بایکوتم کردن، ولی الان همگیمون از خر شیطون پایین اومدیم و منم روش جدید دوری و دوستی رو پیش گرفتم.
دستم رو صادقانه جلوشون نمیگیرم که خط کش کف دستم بکوبن. یا دستم رو جلو نمیارم. یا اگه بیارم
قسمت قصه ها و مثل ها » ی کتابم، 186 ضرب المثل و
قصه ی کوتاه داره که اکثراً از مایه های طنز برخوردارند.اما نکته
ی قابل توجه اینه که همین مثل های طنز، خیلی وقتها یک
تجربه یا نکته ی قابل تأمل در دل خود دارند.
مثلاً درضرب المثل یک دستم تفنگ، یک دستم شمشیر، پس
با دندانهام جنگ کنم » می خونیم:
مردی را سرزنش میکردند که با سلاحی کامل، چگونه ازدشمن شکست خوردی؟
گفت: یک دستم تفنگ، یک دستم شمشیر، پس با دندانهام جنگ کنم؟» ( کتاب از قصه تا مثل، ص 95)
ا
بیبیم همیشه میگفت آدم جاشو عوض کنه، پیشونیشو که نمیتونه عوض کنه
حکایت منه!
از وقتی یادم میاد، هر وقت به انتظار چیزی بودم، اون اتفاق نیفتاده. در حدی که الان هر وقت منتظر اتفاقی هستم، در واقع فقط منتظر اون وقتی ام که یه نفر بیاد و بهم بگه کنسل شد و فقط از انتظار راحت شم. چون مطمئنم اون اتفاق نمیفته.
دیروز رفتیم یه چیزی سفارش دادیم، گفت فردا صبح میرسه. دیشب بابا میگه خوشحالی الان که خریدیش؟ گفتم نه. هنوز به دستم نرسیده. به میم هم گفتم من چون
با اینکه میدونه اصلا از این کار خوشم نمیاد اما وقتی به یه بهونه ای وارد اتاقم میشه و من رو در حال نوشتن می بینه برای لحظه ای کوتاه هم که شده نگاهش رو می لغزونه روی نوشته های کاغذ زیر دستم. کاملا می تونم حس کنجکاویش رو درک کنم.
بد چیزیه که از موعد پایان خودت بی خبری، که قبلش حتی یه ندا هم بهت نمیدن، که باید حواست باشه شاید این آخرین باره.
نه برای به دنیا آوردنت اجازه گرفته می شه نه برای خلاص شدن از شرّت!
به روزی فکر کردم که دیگه نیستم تا دفتر زیر د
ساعت از دوازده گذشته بود. داداشم آهنگ لالایی گذاشته بود و همه مون داشتیم تو ماشین خمیازه میکشیدیم جز فرد مورد نظر!از سر شب گوشیم دستش بود.بهش گفتم عمه زیاد به گوشی نگاه کنی حالت بد میشه ها. بدون اینکه سر بلند کنه داد زد: نمیشه!از وقتی کارتون شرک رو دیده همه ش مثل شرک داد میزنه!
گفتم: بابا اصلا کار دارم با گوشیم!دست خالیشو گرفت سمتم و گفت: خب بیا! تو با گوشی من کار کن. من بهت اجازه میدم!
کم نیاوردم، گفتم: باشه عمه. ممنونم. و اون "هیچی" رو از تو دستش
امو بند هرشب دستم یهومیره رو شماره تو
Download New Music Emo Band – Faramooshi
دانلود هرشب دستم یهو میره رو شماره توبه همراه متن آهنگ از
رسانه ویک موزیک
با بالاترین سرعت و قابلیت پخش آنلاین
با کیفیت ۱۲۸ و ۳۲۰ بهمراه پخش آنلاین و متن آهنگ
لطفا این آهنگ رو لایک کنید و از بخش دیدگاه ها، نظر خود را درباره آن به اشتراک بگذارید. امیدوارم از این آهنگ لذت برده باشید جهت حمایت از ما ویک موزیک را به دوستان خود معرفی نمایید.
برای دانلود آهنگ به ادامه مطلب مراجعه کن
امو بند هرشب دستم یهومیره رو شماره تو
Download New Music Emo Band – Faramooshi
دانلود هرشب دستم یهو میره رو شماره توبه همراه متن آهنگ از
رسانه ویک موزیک
با بالاترین سرعت و قابلیت پخش آنلاین
با کیفیت ۱۲۸ و ۳۲۰ بهمراه پخش آنلاین و متن آهنگ
لطفا این آهنگ رو لایک کنید و از بخش دیدگاه ها، نظر خود را درباره آن به اشتراک بگذارید. امیدوارم از این آهنگ لذت برده باشید جهت حمایت از ما ویک موزیک را به دوستان خود معرفی نمایید.
برای دانلود آهنگ به ادامه مطلب مراجعه کن
دو ماه مونده به امتحان و من هنوز سه تا درس رو اصلا تابحال در عمرم نخوندم،از درس های خونده بخاطر کمبود وقت دارم فرت فرت حذف میکنم و با هر مبحثی که بار قبل کلی براش وقت گذاشتم و الان حذفش میکنم قلبم تیکه تیکه میشه.کاش یکی بود بهم قوت قلب میداد که منم همینجوری بودم ولی نتیجه ام فلان شد.پشتیبان من که به خواب ابدی فرو رفته و انگار نه انگار یه مسئولیتی رو قبول کرده.امروز با تپش قلب از خواب بیدار شدم.دوباره شروع شد!
*موهام انگار به پوست سرم وصل نی
عشق.خون.مرگ صدا پاشنه کفش و استخوان در گوشم نجوا میکند . بی صدا اشک میریزم و ناله میکنم همه درد ها فراموش شدند اما درد کودکم زهره میخنددچشمانم میسوزندگلویم درد میکند
به چاقو و دستم نگاه میکنمنمیتونم همینجوری بمیرم
.الکی خودتو نکش بچت مرده به دنیا اومد
+نه امکان نداره . تو کشتیش
.شاید
و پشت حرفش پوزخندی تلخ میزند
نمیتونم همینجوری بمیرمنفس عمیق میکشمبه دستانم نگاه میکنم یا حالا یا هیچ وقت دیگر. برا به اغوش کشیدن خواهم مرد اما مهم نیست
زهره
بسم الله
صدای عصبانیِ ناله مانندِ Enter را میشنیدم. حتی دیدم ناخنِ انگشت دستم دست روی صورتش گذاشت تا وقتِ فرو رفتن در گوشتِ دستم آنقدرها هم متحمل درد نشود. ولی خب چه میشود کرد؟ امروز صبح انتخاب واحد داشتم. انتخاب واحدهای اجباری. نیم ساعت تق تق کردم. تق تق. تق تق. تق تق. تق تق. تق تق. تق تق. تق تق. تق تق. تق تق. تق تق. تق تق. تق تق. تق تق. تق تق. تق تق. تق تق. تق تق. تق تق. تق تق. تق تق.
این فقط یک دقیقهاش بود که دیدید. بهخیر گذشت اما من میدانم و ریش
من همیشه از ایرادات ب میگم اما الان وقتشه از ایرادات خودم بگم
دیروز شیفت ب آف شد و اومد خونه اول که کلی اخمو تخم کردم براشو منو برد یه جنگل و اونجا هم اول کلی ناراحت نشون دادم خودمو بعد هم که رفتیم داخل شهر بخاطر اینکه هی میگفت خب اینو میخری یا نهو هیچ چی نخریدیم قهر کردمو غر غر کردم
این کارای من درست نیست اون سعی میکنه اندکزمانی که داره رو با من شریک بشه من نباید غر بزنم
آخر سر از کارم نادم و پشیمون شده بودم رفتیم واسه خونه میز تلویزیون خرید
دانلود اهنگ مسیح و آرش ای پی خالی بود دستم
دانلود موزیک خواننده های پرطرفدار و جوان کشور مسیح و آرش AP بنام خالی بود دستم با متن و بهترین کیفیت ممکن
شعر و آهنگسازی : آرش عدل پرور / تنظیم کننده : مسعود جهانی
Exclusive Song: Arash & Masih AdlParvar Khali Bod Dastam” With Text And Direct Links In JazMusic
خواننده این اثر مسیح و آرش AP مسیح نام دارد
برای دانلود روی لینک ادامه مطلب در زیر کلیک نمایید.
متن آهنگ خالی بود دستم مسیح و آرش AP
خالی بود دستم من میترسیدم بری هیچی نگفتم نمیخواست
صبح قابلمه غذا را برنداشتم.صبح بلند شده بود برایم قرمه سبزی ریخته بود و سفارش کرده بود که حتما ببرم.من غذا را جا گذاشته بودم.یعنی ظرف را انداخته بودم ته کیسۀ پارچه ای و وانمود کرده بودم که حواسم نبوده برش دارم.ظهر آمده بود مدرسه.کیسه را داد دستم و زودرفت که به کلاسش برسد.توی کیسه کنار قابلمه قرمه سبزی یک ساندویچ هم گذاشته بود.میدانست که قرمه سبزی دوست ندارم.شاید حتی این را هم فهمیده بود که غذا را عمدا جا گذاشته ام.اما آمده بود که فقط» آن را ب
از کودکی دوستت داشتم. چه حماقت شیرینی!
از امروز هربار که اسمت بیاید دلم میریزد. اما نخواهم دانست که بودی، یا اسمت هرگز تو را در نظرم نخواهد آورد. باید بدانی که من برای خوشبختی ات به خداوند التماس کردم، من صمیمانه برایت دعا کردم.
این خاصیت غم است. هرچقدر هم بدبخت باشیم، بازهم غم جدیدی که در دلمان مینشیند افسرده تر میشویم و معلوم نیست تا کجا مغموم خواهیم شد.
اما من از امروز زندگی جدیدی شروع میکنم.
+برای ثبت نام دانشگاه باید با روانشناس صح
دستم را گرفته اید پله پله از نردبان نور بالا می برید ای خاندان کَرَم !
ابتدا فرزند شیطان سر و کله اش پیدا شد، آمد جلو که با پتکش بزند بر سر من، ویران کند تمام اعتقاداتم را، ضربه مغزیم کند تا بیهوش شوم؛ بی جان و خونین و گریان، مرا انداخت گوشه ی اتاقی تاریک و گند گرفته تا در تنهایی و ظلمت فرو روم، من آن تاریکی بد بو را هنوزم خاطرم هست، بی حسی و خاموشی روح را یادم هست.
در همان رخوت متعفن، شبی در مجلس علی، یوسف گمشده ی بارگاهِ الهی آمد و از حوالی
روز عاشورا بود ( شایدم تاسوعا ، همیشه خدا اینارو اشتب میکنم ) صبح رفتیم واسه زنجیر زنی ، شروع کردیم و توی اون گرما بعد کلی زنجیر زنی دیگه یجا حس کردم دیگه نمی تونم ادامه بدم ! این دقیقا مثل هر ساله ، هرسال تا یجاییی می تونم ادامه بدم بعدش از صف میام بیرون و هر سال یه اشنایی رو همونجا میبینم .
اقا ما از صف اومدیم بیرون و تو سایه یه درخت که نمی تونست همچین پوششم هم بده پناه گرفتیم ، یه لحظه نگام افتاده به شیده دودی ماشین جلوم ، رفتم یه دست تو ریشام
مادرم آدم بیهیاهوییست. مثال همان حدیثیست که نمیدانم چه کسی گفته. که غم مومن در دلش است و شادیاش در چهرهاش! مادرم همین است. از همان آدمهایی که میتوانیم نوبل صلح را بدون هیچ پارتی بازی، با خلوص تمام به او تقدیم کنیم. از آن آدمهایی که دشمنش را با خوبیاش شرمنده میکند. هوای دوستانش را دارد. از همان مادرهایی که در سریالهای بریتانیایی دیده میشوند. مهربان، رقیق، شیرینیپزی ماهر که همیشه خانهاش بوی وانیل میدهد و مینیمالیستی
اولین نشونهی اومدن پاییز برای من، این نارنگی کوچولو سبزهان. همونایی که داداش نمیخوره چون ترشان. همونایی که وقتی بچه بودم، مامان هر پَر اش رو از وسط نصف میکرد و نمک میزد و میداد دستم، که فشارم نیفته. همونایی که جزو اولین خوراکیهایی بودن که تعارف میکردم به بغلدستی جدیدم تو مدرسه، تا زیر میز پوستش رو بگیریم و زیرزیرکی و بیدلیل بخندیم. الان که دستم بوی شمال میده و دلم هم یکم ضعف میره، یکدفعه یادم افتاد که پاییز تو راهه، این اول
سریال ترکی دستم را رها نکن – Elimi Birakma محصول TRT
» کیفیت HD اضافه شد
» نسخه زیرنویس چسبیده قسمت ۴۹ اضافه شد (۳ کیفیت)
| مشخصات سریال :
عنوان ها : دستم را رها نکن – Elimi Birakma
منتشر کننده : بیا تو سریال
ژانر : عاشقانه ، درام
سال انتشار : ۲۰۱۸
کارگردان : Sadullah Celen
بازیگران : Alina Boz, Alp Navruz, Cemre Gümeli, Batuhan Ekşi, Dolunay Soysert, Seray Gözler Yeniay, Ebru Ayka
کیفیت تصویر : ۲ کیفیت مختلف
شبکه پخش : TRT
وضعیت : در حال پخش
| خلاصه داستان:
آزرا که یک شبه همه ی دارایی هاشو از دست داد
خواب دیدم رفته ام در جنگل های شمال. درخت های پرتقال رنگ انداخته بودند و بر و رو پیدا کرده بودند. نشستم روی زمین، کمی آنطرف تر از چشمه ای که آبش روی هم می خروشید و پیش میرفت. دلم غش رفت، خواستم پرتقال بچینم اما دستم نمی رسید. ناگهان آقاجون را دیدم که مشغول میوه چیدن است. خوشحال شدم، قند در دلم آب شد.
پرتقال را میچید و به دستم میداد. هرچه میخواستم خودم بچینم مانع میشد. آخر سر هم با اوقات تلخی گفت: دِ بگیر بشین پرتقالتو بخور توله سگ!
از خواب پرید
دختر چندماهه و مامانش روی صندلی کناریم نشستن. دختر کوچولو با کنجکاوی منو نگاه میکرد و تا یهو پنجره و بیرون رو دید، توجهاش جلب تصاویری که سریع رد میشدن، شد. دستم رو به صندلی جلو گرفته بودم تا از ترمزای ناگهانی در امان باشم. وقتی متوجه شدم داره بیرون رو نگاه میکنه، قید ترمز و اتفاقات بعدش رو زدم؛ دستم رو برداشتم تا بتونه یه تصویر کامل و بیمزاحم که احتمالاً به نظرش عحیب میاد رو ببینه. خواستم سالها بعد وقتی اولین خاطره زندگیش رو یادش میاد
تا حالا به این فکر کردید بدترین موقعیت های متضاد توی زندگیتون چیه که اعصابتون خرد میشه
برای من چایی خور چایی دوست بدترین تضاد اینه که همزمان دلم چایی تازه دم داغ و آب هندونه خنک باهم بخواد
یعنی الان با یه دستم به دسته قوری گرفتم یه دستم به ظرف آب هندونه موندم کدومش رو بخورم هر دوتاشم رو به شدت میخوام الان دارم فک میکنم اگه چایی بریزم تو آب هندونه و باهم بخورم چی میشه
هم زمان که دارم به چایی آب هندونه باهم فکر میکنم دارم تحلیل میکنم چرا ظ
جز قند شکسته نداشت
خوبیش اما این بود که درشت شکسته بودند! خونه که اومدیم تونستیم از نو بشکنیمشون!!
فکر کنم اولین بار بود از اینکه کسی کارشو درست انجام نداده، ناراحت نشدم که خوشحالم شدم!!
از بدترین ظلمهای زمونه به مردمش دم دستی کردن کارهاست.
تو که قند شکسته دستم میدی نمیگی فشار عصبیمو کجا و سر کی باید خالی کنم؟!
سبزی فریز شده آماده که دستم میدی نمیدونی گاهی از نگاه و لمس و پاک و خرد کردن سبزی، انسان بیشتر لذت و بهره میبره تا از خوردنش؟!
خواهشا حب
داشتم به یک نفر میگفتم از طرف مردم تو دنیای اطرافم (نه مجازی) نفرت ادما رو نسبت به خودم شدیدا حس میکنم.
یه خاطره تلخی ک یادم اومد این بود:
یکبار رفتم دم مارکت خوراکی بخرم یک آبمیوه از این بطری شیشه ای ها و یک بیسکویت برداشتم.
سعی کردم در بطری باز کنم اما نشد و ترسیدم خیلی فشار بدم بطری توی دستم بشکنه.
رفتم پولش حساب کردم گفتم ببخشید میشه در این بطری برام باز کنین؟
مرد گف خانوم خودتون باز کنین دیگه.( با بی حوصلگی)
خیلی خجالت کشیدم و ناراحت ش
یکشنبه تو راهرو بیمارستان گوشیمو از تو جیبم درآوردم و اصلا نفهمیدم چطوری از دستم سر خورد و افتاد زمین و تمام . صفحه اش سیاه شد. اصلا تا چند دقیقه که شوک بودم فقط نگاش میکردم. واقعا وقتی برای یکی دیگه همچین اتفاقی میفته نمیفهمی یعنی چی. هیچی دیگه گوشی قبلیمو که دیگه شبیه اسباب بازی بود برداشتم فقط در حد زنگ و اس ام اس بود منم به شدت وابسته به شماره هام. اوضاعی داشتم . امروز درست شد خداروشکر ۹۰۰ تومنم خرج گذاشت رو دستم ولی همین که درست شد و قرار
قبلاً هم همچین حسی رو داشتم. وقتی بچه بودم و رفته بودیم باغ یکی از فامیلامون. ما بچهها کنار استخر نشسته بودیم. دمپایی زینب افتاد تو استخر و من برای نجاتش خودمو انداختم تو آب. فکر میکردم کاری نداره و میرم میارمش. نفهمیدم چی شد فقط تنها کاری که از دستم برمیومد رو انجام دادم یعنی چسبیدن به میلهٔ فی کنار استخر و صدا زدن پسرعموی همسن خودم. آب داشت منو میکشید تو خودش و من خجالت میکشیدم زنعموهام رو که یکم اونورتر وایساده بودن رو صدا کنم.
ببین عجب بارونی داره میباره!چمدانم را با یک دست میکشیدم و در دست دیگرم بلیطم را محکم گرفته بودم.ایستگاه به خاطر باران شدید از همیشه شلوغ تر بود.آدمها انگار از همیشه مهربانتر بودند،یا در آغوش هم بودند یا با هم حرف میزدند.هر کسی حداقل یک نفر را داشت.نفسم بند آمده بود دستم از خستگی بی حس شده بود.روی سکوی ششم ایستادم.باران امان نمیداد.کلاه کاپشنم را کشیده بودم روی صورتم،راحت تر بودم اگر کسی مرا نمیشناخت.اگر کسی را نمیدیدم.صدای قطار از دور به گوش
بوی خون میآید. بوی باروت با هول میدوم در ناکجاآباد، میان ویرانهها. صدای پیش چشمم دانهدانه به زمین میافتند. میلرزند جان میدهند بچهها گریه میکنند. از میان آژیر و فریاد میکشم از وحشت اشک میریزم و شوری مینشیند به صورت دودگرفته و خاکیام. بچهها را میکِشم میاندازمشان جلو. با وحشت میان خرابهها میدوم باید سرپناهی پیدا کنم. باید سوراخ امنی پیدا کنم. بچهها را باید زنده نگه دارم. میایستم سرک می
دل میرود ز دستم صاحب دلان خدا را دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
کشتی شکستگانیم ای باد شرطه برخیز باشد که بازبینم دیدار آشنا را
ده روز مهر گردون افسانه است و افسون نیکی به جای یاران فرصت شمار یارا
مراسم شب چهارم محرم در هیئت فدائیان حسین علیه السلام اصفهان با نوای کربلایی سیدرضا نریمانی برگزار شد.
صوت:
بخش اول مناجات | چقدر خیر دیده ایم از محبت حسین
بخش دوم روضه | به هم قدم که مینهند هنوز بی سر است
بخش سوم زمزمه | رهام کن که میبینم عمه جون
بخش چهارم زمینه | دستم و رها کردن شرمندم ازت عمه
بخش پنجم واحد | عمه دستم و رها کن که عمو تنها شده
بخش ششم واحد | بازم وعده ای عاشقونه دلها را بهم میرسونه
بخش هفتم شور | تو قرارِ دل بی قراره منی یاحسن ت
حد تعادل را پیدا نمیکنم. انگار که جهانم صفحهای باشد بر شاخهای گاوی و گاو ایستاده بر لاکِ لاکپشتی و لاکپشت آرام آرام بخزد بر پشت خمیدهی نهنگی. من ایستادهام روی آوارهای این صحنه، در انتظار فروریختن. پیشتر دویدهام، دستم را به دستی -بلکه دستهایی- رساندهام، ولی هیچ چیز نپاییده، چون جهان من صفحهای است بر شاخهای گاوی ایستاده بر لاکِ لاکپشتی که آهسته آهسته راه میرود بر پشت خمیدهی نهنگی. حالا ایستادهام در میانه، وحشتزده
زن داد میزد اگه سیر نمیشی بازم بدم. ها؟ سیر نمیشی؟ اگه سیر نمیشی بیام. ببین! اگه سیر نمیشی بازم بدم.» همینطور دیوانهوار فریاد میکشید و لحنش خوب نبود. پسرک دوید توی یکی از واگنها و زن فقط تهدیدآمیز، به اندازهی چند قدم بهش نزدیک میشد و حرفش را تکرار میکرد تا اینکه درِ قطار بسته شد. نفسم توی سینه حبس شده بود. چشمم ضعیف بود، مثل همیشه، نتوانسته بودم خوب ببینم. پسرک را و زن را و چیزهایی را که هر یک در دست داشتند. یک تئوری توی
وقتایی که یه قطار از بدبختی و بدشانسی و بدبیاری پشت سر هم تو زندگیم ردیف میشه، جوری که نمیدونم دیگه باید بخندم یا گریه کنم، خندیدن رو انتخاب میکنم. بعد راه میفتم تو خیابون و وقتی به یه جای خلوت و خالی از آدم رسیدم، سرم رو میگیرم سمت آسمون و با صدای بلند و همراه با خنده میگم: میبینی چه زندگیای درست کردی برا من؟!
بعد دوتایی با هم میخندیم. به زندگی، به دنیا، به تکتک واگنهای اون قطار.
انگار که اون کارگردان یه برنامهی دوربین مخفی باشه
با اینکه رستخیز و زانتشنگان رو داشتم، دلم نیومد قبل کآشوب بخونمشون. خوندن کآشوب رو چند ماه پیش شروع کردم؛ موقع خواب شروع میکردم به خوندن و میدیدم چند ساعت گذشته و هنوز نخوابیدم! بیشتر از نصفش رو خونده بودم و با هر داستانش اشک میریختم. انگار ته دلم بهشون میگم خوشبهحالتون گاهی هم خودم رو میتونستم کاملاً جای راوی فرض کنم و از تجربه مشابه حسرت بخورم همون روزا عزیزی بهم پیشنهاد داد که نگهدارم و ایام محرم بخونمش. بعداً فهمیدم از
با اینکه رستخیز و زانتشنگان رو داشتم، دلم نیومد قبل کآشوب بخونمشون. خوندن کآشوب رو چند ماه پیش شروع کردم؛ موقع خواب شروع میکردم به خوندن و میدیدم چند ساعت گذشته و هنوز نخوابیدم! بیشتر از نصفش رو خونده بودم و با هر داستانش اشک میریختم. انگار ته دلم بهشون میگم خوشبهحالتون گاهی هم خودم رو میتونستم کاملاً جای راوی فرض کنم و از تجربه مشابه حسرت بخورم همون روزا عزیزی بهم پیشنهاد داد که نگهدارم و ایام محرم بخونمش. بعداً فهمیدم از
واقعا فکر میکردم وقتی بالاخره بتونم بعد از این همه وقت لپتاپ بخرم، تو کانالم درموردش مینویسم، ولی بازم نشد. خب بالاخره لپتاپ محبوبمو خریدم! یکشنبه میرسه دستم. به امید این که کتابهای بیشتر و بهتری برای ترجمه بهم سپرده بشه و با همین لپتاپ کاراشونو پیش ببرم.
عادت خیلی مزخرفه، مثلا روزی سه بار ناخواسته گردنمو بین انگشتام له می کنم و می گیرم، شب ها دستامو می برم سمت سرم کش مو رو باز کنم یا دستم میره سمت شماره ات بهت زنگ بزنم، یهو یادم میاد، گردنبند و دادم مامان، موهامو از ته زدم و تو هم مُردی.
پ.ن: و نمی نویسم تا یادم بره
امشب نزدیک بود چش و چار (منظورم همون چشم هس ) دو نفر رو کور کنم. با یه کوچولو فاصله
اولین چشم توی پیاده رو بود. کیفم روی دستم بود و تند تند راه میرفتم.حدود ۳۰ نفری خانم روبروی مدرسه دخترونه ایستاده بودن. با سرعت از کنار همه گذشتم (با حرکت مارپیچ ).یه لحظه کیفم خورد به یه چی. برگشتم نگاه کردم یه پسر بچه کوچولو بود و داشت کلاهشو جا به جا میکرد
اگه اون کلاه لبه دار نبود بندهای آویزون از کیفم به چشمش میخورد :|
دومین چشمم هم توی مسجد بود. با سرعت چادر تا
* سلام
* و چه زیبا بعد از تقریبا سه ماه همچنان به سوی وبلاگ باز میگردیم:))
* ولی که اکنون از من سخن محدود است:)
* خلاصهوار بگم که حالمان خوبِ خوبه شکر خدا ازش میخوام حال شما هم خوب باشه❤️
* فعلا دستم خالیست از نوشتن؛ در واقع نمیدونم چیو بنویسم و از کجا شروع کنم!
* و نمیدونم چرا ادبیاتَم اینگونه شده :))
* خوش اومدین و خوش اومدم✨
سکه ی پونصد تومنی رو از پسرک چهارساله گرفتم و گفتم میخوام براش یه شعبده بازی انجام بدم. گذاشتمش بین دو تا دستم و درحالیکه بهم چشم دوخته بود دستام رو ت دادم. بعد ازش خواستم دستامو باز کنه. باز کرد. سکه همونجا بود. نگام کرد. گفتم بلدی اینکارو کنی؟ گفت نه!
* سلام
* و چه زیبا بعد از تقریبا سه ماه همچنان به سوی وبلاگ باز میگردیم:))
* ولی که اکنون از من سخن محدود است:)
* خلاصهوار بگم که حالمان خوبِ خوبه شکر خدا ازش میخوام حال شما هم خوب باشه❤️
* فعلا دستم خالیست از نوشتن؛ در واقع نمیدونم چیو بنویس و از کجا شروع کنم!
* و نمیدونم چرا ادبیاتَم اینگونه شده :))
* خوش اومدین و خوش اومدم✨
امروز داشتم به این فکر میکردم که مامان به خاطر اینکه اجر از دستم افتاد روی انگشت اشاره اش و ناخنش شکست و شکل اصلیش را از دست داد هیچوقت _حتی ذره ای_ سرزنشم نکرد
بعداز ظهر امد خانه ام و دیدم انگشت شستش را گذاشته لای در
کلی هم درد میکرد
زندگی بازی های عجیبی دارد
سلام
یادم می امد پدرم وقتی می خواست از خرمششهر ما را راهی کند با عمویم به سمت همدان توی ماشین نشستیم پیکان زرد رنگ عمو محسن روشن شد زن عمو یم و عباس جلو نشستند و مامان و مهدی و من عقب نشستیم
مامان گفت :حسین ما کجا بریم
بابا گفت به خدا می سپارمتان
و ماشین راه افتاد و در گیر و دار صدای گلوله از جاجای شهر از کنار شط راه افتادیم و با سرعت از شهر خارج شدیم من داشتم بیرون را نگاه می کردم و کارون را می دیدم و کم کم نگاهم به جاده و حضور بابا خشک شد .
داشتم ب
متن آهنگ حمید عسکری بنام رفت دلم
امون از اون چشمای بی همتا ببین چه کارایی دستم داد
عاشق شدم رفت دلم از دست یه لحظه که چشمم به تو افتاد
امون از اون موهای صافت دل منو میبره دریا
امون از اون احساسی که دارم شبیهش نیست تو همه دنیا
دوست دارم آی دوست دارم تو رو دوست داشتن شده کارم
چشمای سیاه تو منو داره میکشه آره من دوست دارم به همین دلم خوشه
من میترسم که یه روزی تو بری از دستم
کار از این حرفا گذشته بدجوری وابسته ام
چشمامو بخاطر تو رو همه بستم همه ی هس
تا حالا شده ندونید با خودتون چند چندید؟
الان وضعیت من دقیقا همینه.
یه موقع از نا امیدی از دست خودم ناراحتم.
یه موقع مثل الان هم که یک موقعیت عالی پیشنهاد شده، از خودم ناامیدم.
چه کنم؟!
( توی ترک بودم، نمی خواستم بنویسم. افسار از دستم رفت.)
✨﷽✨
درمسیر کربلا بودم که .
✍علامه حِلّی(ره) می گوید: ای به قصد زیارت امام حسین علیه السلام به سوی کربلا می رفتم، در حالی که تنها و سوار بر الاغ بودم و تازیانه ی کوچکی برای راندن مَرکب در دست داشتم. در بین راه عربی پیاده آمد و با من همراه و هم کلام شد. کم کم فهمیدم شخص دانشمندی است؛ وارد مسائل علمی شدیم، برخی از مشکلات علمی که داشتم از او پرسیدم، عجیب اینکه همه را پاسخ مناسب و دقیقی فرمود! متحیر شدم که او کیست؟ که این همه آمادگی علمی دا
از تابستون پارسال خیلی علاقمند شدم به عکاسی
نقد عکس ها رو میخوندم چنلش داشتم و واقعا دلم میخواست که دوربین داشته باشم
ولی بالا رفتن یهویی دلار و 4 برابر شدن قیمت دوربین از این کار پشیمونم کرد و از طرفی مشخص نبود تکلیف دانسگاه واینا
واس همین خانواده موافقت نکردن با تقبل هزینه اش و منم کاری از دستم بر نمیومد که دیگه بیخیالش شدم ولی تو این یک سالی که گذشت همش تو دلم
میگفتم کاش ی دوربین داشتم
اطرافیان و دوستامم بهم میگفتن چقد قشنگ عکس میگیر
اگر تو نبودی نمیدانم هر روز برای چه کسی مینوشتمهر جلوه زیبا ناخوداگاه مرا به یاد تو می اندازدو لاجرم مرا با خود به اوج میبردسرنگون میسازد ، میخنداند و میگریاندایکاش لا اقل دستم را میگرفتیتا حرارت عشقم را درک کنیگرچه میدانم هرگز نمیفهمی چقدر دوستت داشتمو مشکل من اینروزها ، همین است
خنگول به ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺁﺩﺭﺱ ﺧﻮﻧﻪﺷﻮ ﻣﺪﺍﺩ : ﺩﺍﺧﻞ ﺳﺎﺧﺘﻤﻮﻥﻪ ﺷﺪ ؛ ﺭﻭﺑﺮﻭﺕ ﺁﺳﺎﻧﺴﻮﺭﻩ ﺑﺎ ﺁﺭﻧﺠﺖ ﻃﺒﻘﻪ ۴ ﺭﻭ ﻣﺰﻧ ﺎﺩﻩ ﺷﺪ؛ ﺩﺭ ﺳﻤﺖ ﺭﺍﺳﺘﻮ ﺑﺎ ﺁﺭﻧﺠﺖ ﻣﺰﻧ.
ﺑﻌﺪ .ﺩﻭﺳﺘﺶ ﻣﻪ : ﻧﻤﺸﻪ ﺁﺳﺎﻧﺴﻮﺭ و ﺩﺭُ ﺑﺎ ﺩﺳﺘﻢ ﺑﺰﻧﻢ ﺑﺎ ﺁﺭﻧﺞ ﻧﺰﻧﻢ؟
یارو ﻣﻪ : مردِحسابی مگه میخوای ﺩﺳﺖ خالی بیای؟؟؟
امروز بیشتر وقتم صرف عکسام شد. اخرش که خسته شدم به این فکر کردم این همه تلاش برای چی مگه کسی عکسای منو میبینه. خب فقط دلم میخواد انجامش بدم. عکاسی خیلی وقت بخش جدا نشدنی از زندگیم. یه خورده شبیه شعار میدونم. درسته همیشه دوربین دستم نیست. درسته بعضی وقتها دستم بهش نمیره اما همیشه چیزای دیگه ای هست که من به خاطر عکاسی انجام میدم. من از عکاسی با استادم آشنا شدمو زندگیم تغییر کرد.و خیلی چیزای دیگه. برنامه های روزانم مدتهاست بخشی ازش شامل چیزایی در
معبود من
روزگاری ک در خیالم رنگ ها تمیزو دست نخورده بودند برایت شبانه روز از رنگین کمان مینوشتم,از زلال قلب های روان در دستم
از نگاه سبز تو
از دوست داشتن های بی چون وچرا
قرار نبود سنگ روی سنگ بندنباشد!
قرار نبود روزگار مارا حواله ی هندوانه ی سر بسته کند.
بیشتر از یک ساعت نمیتونم پشت میز بشینم و درس بخونم:)) اینقدر رفتم و اومدم و دیگ خجالت میکشم و درکل دیگ حالم از درس خوندن داره بهم میخوره:)) نسبت ب اسکال هم فوبیا پیدا کردم:)) اصن دستم میخوره ب جزوه اش میخام جیغ بزنم:))
در کل امیدوارم ک "اولین امتحانِ" خوبی دربیاد!
حکم دل است، که مشکل استحکم دل است، که باختم همیشه استحکم دل است، که رفتن مشکل استحکم دل است، که صورتم خیس استحکم دل است، که دو دستم در هم استراست میگه هاحکم دل نبود ، انقدر نمیباختم.ارزششو داشت ولی؛دلم برای دلم میسوزه.نمیدونم چجوری میتونم دست بکشم رو موهاش، دستاشو بگیرم، نازش کنم، دلمونمیدونم چجوری
یک کاسه ابر دستم گرفتهام و کوچه به کوچه، دنبال تو میگردم. آسمان از دستِ دستهام صاف و صیقلی شده است. کوچهها شعرهای ناتمام عشاق شهری و زمینیاند.
اما عشاق سرزمین ما، در انتشارِ گیجِ عطرهای یاس، والهاند. عاشق و معشوق فقط از شیدایی میگویند؛ قرار میگذارند رأس ساعت هفت غروب زیر درخت بخت، اشکهای یکدیگر را شانه کنند. عشاق سرزمین ما، کوچههای شهر را دوست ندارند؛ کوچههای بن بست، کوچههای دلگیر که کلمه دوستت دارم» را حبس میکنند.
عش
ابروهامو انداختم بالا و چشمامو یه ذره گشاد کردم . حس کردم خنده اش گرفت ولی سریع خودشو جمع و جور کرد و گفت:- پس مراقب خودت باش .بعد فشار محکم تری به دستم داد و گفت:- بچه جون .آب میوه رو با دست دیگه اش از توی دستم کشید بیرون و لا جرعه تا ته سر کشید . بعد دستمو ول کرد و گفت:- هری .زهرمار و هری! انگار داره با اسب باباش حرف می زنه . بغض گلومو گرفته بود بد تحقیر شده بودم ولی برای اولین بار می دونستم که خودم مقصرم . برگشتم . کیفم رو برداشتم و در حالی ک
میگم یه وقت زشت نباشه تو این وضعیت که دستم به چیز دیگه ای نمیرسه بعد این همه مدت دوباره سر زدم به اینجا:))))))
فعلا چند ساعته سرم گرمه با خوندن چرتو پرتام تو این همه سال و برگی برام نمونده حقیقتش! :)))
برم به ادامه ی خوندن برسمو تجدید خاطره کنم احتمالا بعدش بیام با کلی حرف اصلا رفتم تو حالو هوای اون روزا کلی دلتنگ شدم.
+ سلاااممم
+ اونقدر کانال عضو شدم و همشونم ماشالله فعااال. نمیتونم کانال خودمو پیدا کنم. دیگه سرچ میزنم :))
+ دانشکده؟ عووولی بود. اول اینکه کلاس سبک بود ولی من موندم از میترا فرز گرفتم ک نخوام بخرم اونا رو اقلا.بعد اینکه خدا خودش میدونه چکار کنه.بعد اینکه ماسک نزدم. زیبا کردم خودمو. بعد بچه ها در جواب "لاغر شدم؟" من گفتن "نه. یه کمی فقط" و عده ای گفتن "خوشگل شدی" من فقط اینکه از ذوق تموم نکردم خودش معجزه ای است! :)))ژن خوب به من میگن دیگه! :))
من نمی دونم دوست داشتن چیه که هر بار یکی رو دوست داشتم دنیا گفت به درک!یه دیوار بلند کشید جلوم و گفت حق حرف زدن نداری، حق بغل کردن، حق بوسیدن!یه خط قرمز کشید جلوی پام و گفت از این جلوتر نمی تونی بری!من نفهمیدم دوست داشتن چه گناهی بود که همیشه خدا، دنیا بهم گفت استغفرالله، توبه کن!تو بگو چطوری وقتی بارون داره یک ریز میباره قطره های آب رو از روی لباسم پاک کنم!اون روز که داشتی حرف میزدی و به روبرو خیره شده بودی ترسیدم رد نگاهت رو بگیرم. نمی ترسیدم ک
چند روزیست باید گوشه ای بنشینم، اخم پیشانی ام را پررنگ کنم و خیره به نقطه ای نامعلوم، در فکر فرو روم تا به خاطر آورم اگر همه چیز اینگونه نمیشد، دلم میخواست چه شود.
دلم میخواست کجا باشم.
نخ چندمِ کنت را کجای جهان خاموش کنم یا دستم را با مهر روی جلد کدام کتاب بکشم.
بعد اخم هایم را بیشتر در هم کنم و به خاطر بیاورم روزی دلم میخواست ادبیات بخوانم. آخر میدانی؛ واژههای مسحور کنندهی مولوی تنها چیزی بودند که هیچوقت از آنها خسته نمیشدم.
اشکهای
چند روزیست باید گوشه ای بنشینم، اخم پیشانی ام را پررنگ کنم و خیره به نقطه ای نامعلوم، در فکر فرو روم تا به خاطر آورم اگر همه چیز اینگونه نمیشد، دلم میخواست چه شود.
دلم میخواست کجا باشم.
نخ چندمِ کنت را کجای جهان خاموش کنم یا دستم را با مهر روی جلد کدام کتاب بکشم.
بعد اخم هایم را بیشتر در هم کنم و به خاطر بیاورم روزی دلم میخواست ادبیات بخوانم. آخر میدانی؛ واژههای محسور کنندهی مولوی تنها چیزی بودند که هیچوقت از آنها خسته نمیشدم.
اشکهای
معضل این روزای منم ور رفتن با دوز قرصامه! یه جوری که صبا خواب نمونم و شبا راحت بخوابم، مانیک نباشم و در الکل و سیگار غرق نشم و از اون وریم نرم تو دام سگِ سیاه افسردگی. و البته جوری که من این بی صاحابارو نصف و یک چارم میکنم فقط خدا میدونه چند دوز میگیرم هر روز.
و لبخند دندون نما زدن به بچه های دانشگاه وقتی میفهمن من و علی بهم زدیم و میگن ای واااای چرااا؟ شما که خیلی بهم میومدین، شما که خیلی خوب بودین. و من فکر میکنم الان توقع داری مثلا چی؟ تموم شد د
امروز از هم گسستم اگه بال و پر شکستم و به پرتگاه غم رسیده گام های من
چو غرق خاطراتم و غریق بی نجاتم و بی خواب و زا به راهم و خراب حال من
میخوام قالی ببافم ، شاید تنهاییم پر شد ، حواسم پرت شد ، موهام سفید شد ، یه پولی هم اومد تو دستم
؟.؟؟؟؟؟.؟.؟.
+ داری با جوونیت چیکار میکنی؟
- بازی
تا حالا شده تو خونه نشسته باشین و یهو یه چیز شکستنی بدون دخالت هیچ کس جلو چشمتون پودر شه و بریزه زمین؟
اینجور مواقع ماتی میگه چشم بد دور !خورد فلان چیز!
_بماند که این دو سه روز بدجور از دست ماتی شکارم .چون یه کمک ریز به من نمیده .و نشسته به گوشه و از دست پخت و ترتیب خونه و نمک فلفل غذا و دم نکشیدن چایی گله میکنه .!و بد تر کارارو میریزه رو سر من.و لحاف تشکشو آورده براش ملافه بدوزم.!و جارو داده دستم که که برگای تو حیاط رو هم جارو کنم!و سر ساعت ۶و نی
معبود من
روزگاری ک در خیالم رنگ ها تمیزو دست نخورده بودند برایت شبانه روز از رنگین کمان مینوشتم,از زلال قلب های روان در دستم
از نگاه سبز تو
از دوست داشتن های بی چون وچرا
قرار نبود سنگ روی سنگ بندنباشد
بگذار کوتاه کنم!
قرار نبود روزگار مارا حواله ی هندوانه ی سر بسته کند.
همش استرس اینو دارم که تو مشاوره خوب عمل نکنم و دانش آموزام از دستم بپرن.
حالا فعلا داریم میریم با مامان و بابا و حمیدرضا و فاطمه و فائزه و سینا میریم پیتزا خورون.بقیه این پست رو بعدا مینویسم
آخیییییشششش چقدر آدم وقتی با خانوادهشه بهش آرامش میده❤❤
امروز برای اولین بار حس کردم قد ی مورچه دلم براش تنگ شده و وقتی دستم رفت توی جیب پالتو و خورد ب آجیلایی ک تو سرما بهم داده بود لبخند زدم.
همین قانعم میکنه ک ادامه بدم.
من معمولا سخت ب کسی علاقه مند میشم ولی خیل هم سخت علاقه مند میشم
+ بدلیل نقص فنی در بیان پستم پاک شد و من ی ب درک گفتم اون شب و خوابیدم
سلام به همه ی خانواده برتری ها یه سوالی که خیلی ذهنمو مشغول کرده اینکه اصرار در خواستگاری اونم اگه مستقیم به دختر خانوم گفته بشه تا چه حد باید باشه !!من دانشجوی دکترا هستم ولی سربازی نرفتم اما یه کار پاره وقت دارم ولی کار ایندم تضمین شدس و تو خدمت هم کار میکنم ، به یه دختر خانومی علاقه مند شدم تمام شرایطمم توضیح دادم که قصدم ازدواجه و به محض اینکه حداقل شرایط رو فراهم کنم به خواستگاریتون میام ، 1 سال هم هست در ارتباطیم به واسطه ی کار مشترک دکت
ساعت از دوازده شب گدشته، با وجود مقدار مازاد خوابیدن امروز، باز هم خوابم میآید اما نمیخواهم بخوابم. از خوابیدن شبها واهمه دارم. انگار کسی چیزی اتفاقی به کمین نشسته که بیدار شدنم به من حس خوبی ندهد. ساعت به 3 صبح میرسد دیگر از فرط خواب توان گرفتن گوشی در دستانم را ندارم. گوشی میافتد و من به خواب سفر میکنم.
زمانهای دقیق خواب را به خاطر ندارم چرا که دنیا در آنجا روی محورهای زمانی و مکانی دیگر استوار است. اما خوب میدانم که همهچیز
الف.
ماهها پیش نوشتهبودم:
《 حالا که دارم فراموش میکنم چه به سرم آوردی، چیزی از درون به من میگوید که عشقِ وحشی تو بیش از این میطلبد. بیش از این میارزد. میپرسد که یادم هست یکشبهایی راحت خوابیده ام؟ حالا وقت تاوان دادن است. چون عشق تمامیتخواه تو نه تمام خوشی ها را، که تمام نفسم را هم میخواهد. آه، چه باک و چه چاره. 》
ب.
امشب که با ریتمِ آمریکای جنوبی خودم را تکان میدادم و تلاش میکردم زندگی کنم و التماس میکردم زندگی کنم و
دل را ز بی خودی سر از خود رمیدن است
جان را هوای از قفس تن پریدن است
از بیم مرگ نیست که سر داده ام فغان
بانگ جرس ز شوق به منزل رسیدن است
دستم نمی رسد که دل از سینه برکنم
باری علاج شکر گریبان دریدن است
شامم سیه تر است ز گیسوی سرکشت
خورشید من برآی که وقت دمیدن است
سوی تو این خلاصه گار زندگی
مرغ نگه در آرزوی پر کشیدن است
بگرفت آب و رنگ ز فیض حضور تو
هرگل دراین چمن که سزاوار دیدن است
با اهل درد شرح غم خود نمی کنم
تقدیر قصه دل من ناشنیدن است
صدای زنگ آیفون و خبر از اومدنش،نفهمیدم چطور خودمُ به در رسوندم ،صداش میاد با گیتار کوچیک تو دستش،بغلش میکنم همش هشت روز ندیدمش اما واسم یه عمرِ. دستش دور گردنم حلقه میکنه صورتم میبوسه،منم می بوسمش به تلافی تموم چند روزی که ندیدمش.
دونه دونه خریداش نشون میده، با ذوق راجع هر کدومش توضیح میده.بعد بهم میگه چشمات ببند، چشمام بستم ،بهم گفت دستت باز کن ،منم دستم باز میکنم ،یه عالمه صدف که تومشت کوچیکش جا داده میزاره تو دستم ، با هیجان خاصی میگه: خا
سر کوچهمان سوار اتوبوس میشدیم. میدویدم تا روی یک صندلی کنار پنجره بشینم و رد دستم را روی شیشه بگذارم. انگار از یک انفرادی شش روزه برمیگشتم و مادرم برای شادباشم روز هفتم مرا میبرد خانه عمه. منفعتی که اتوبوس برایم داشت و ماشین شخصی بابا نداشت، این بود که وقتی ایستگاه آخر پیاده میشدیم باید از روی سه و سه پل میگذشتیم. توی هر کدام از آن بریدگیهای پل میایستادم و م مرغانی را میدیدم که در هوا بال میزنند، میخوانند و بدنشان ر
تست هوش اجتماعی میگه من تو این هوش امتیاز کمی دارم! اما به نظرم بازم تو نگاه اول ترکیب اصلی شخصیت یه آدم میاد تو دستم! مثلا امروز یکی رو دیدم که یه جوری خودشو معرفی کرد که حس کردم ناامیده. بعدا سر کلاس فهمیدم هوشش هم بد نیست کم کم راه افتاد و فهمیدم کمابیش همه رو دور ناامیدی_امیدواری در گردش اند.
دانلود آهنگ خاموش نمیرید از داریوش فقط اجازه ی تماس با خونوادشو بهش میدادم. با صدای بیرون کشیده شدن صندلی، به منبع صدا نگاه کردم. مریم از جا بلند شد، درحالی که هنوز نیمی از محتویات بشقابش، باقی مونده بود. با کمی اتلاف وقت، منم بلند شدم، صدای زیبا بلند شد: آریا جان شما که هنوز چیزی نخوردی. با گفتن اشتها ندارم، مانع سوالهای بیشترش شدم، اما چرا کم اشتهایی مریم روی منم تاثیر گذاشته بود؟ پری بلند شد: عزیزم، انگار کسلی، امشب بیام پیشت؟ نه محکمی گفت
دانلود آهنگ جدید فرزاد فرخ ای جان + متن و بهترین کیفیت
آهنگ زیبا و بسیار شنیدنی فرزاد فرخ بنام ای جان همراه با متن و دو کیفیت 320 و 128
Exclusive Song: Farzad Farokh – Ey Jan” With Text And Direct Links In jazzmusic
متن آهنگ ای جان از فرزاد فرخ
بهارم نگاه کن چه عاشقانه ما دل بستیمجهانم زیبا شد از آن زمان که ما پیوستیم پیوستیمماهم بخند با من این حسی که من به تو دارم نابستتمامم به قلبت چه بی بهانه هی وابستست وابستستبا من تو بمان و بدان که جان من تویی دستم رو بگیر و بخند جهان من توی
خبر کوتاه بود: گفت با تو خوشحال نیستم، با مائده خوشحالم.
خداحافظی سختی کردیم، گریه کرد، گریه کردم، گریه کردم،گریه کرد، دستم را فشرد و بوسید و با گریه گفت مراقب خودت باش. گفتم باشه. گفت قول میدی؟ گفتم باشه.
دلتنگی امان از ما برید.
مردم بابا دارن تشویقشون میکنه
میگه آفرین کلاس خیاطی رفتی. آفرین خلاقیت داری میتونی پونصدتا مانتو درست کنی دیگه. آفرین خرج رو دستم کمتر میزاری
یه بار گفتم من خیاطم، به هر دری زده که کوچیکم کنه بگه نگو من خیاطم الکی.
جدیدا طوری رفتار میکنه انگار من بچه مردمم
چه گویم از غم دنیا که بی حاصل شده حالم
غریبستان شده دنیا ودر توشه گنه کارم
نشد هرگز بدون عشق پیمودن ره دنیا
چه پر خارست ره دنیاو پایی در گنه دارم
چه آشی پخته خدایی که آتش را محیا کرد
سحر پاشیده به روزم پرهیز از نمک دارم
به جا افتادن آشی زمان بگذشت از دستم
نمک نشناس خدایم و بازی با نمک کارم
فاطمه گودرزی (GOLGAZ)
" بس که جفا ز خار و گل/ دید دلِ رمیده ام/ همچو نسیم ازین چمن/ پای برون کشیده ام/ شمع طرب ز بخت ما/ آتش خانه سوز شد/ گشت بلای جان من/ عشقِ به جان خریده ام!/ ./ تا تو مراد من دهی/ کشته مرا فراقِ تو/ تا تو به داد من رسی/ من به خدا رسیده ام!/ چون به بهار سر کند/ لاله ز خاک من برون/ ای گل تازه یاد کن/ از دل ِ داغ دیده ام/ یا ز ره وفا بیا/ یا ز دل رهی برو/ سوخت در انتظار تو/ جانِ به لب رسیده ام ."
.
.
پ.ن: رمضان رفت و دستم خالی و دل پر از اندوه و حسرت. چون طفل مادر مرده ای
خیلی وقته مطلبی اینجا ننوشتم. شاید به خاطر درگیری زیاد بود ولی خب قطع اینترنت باعث شد دوباره یه نگاهی اینجا بندازم
واقعا نمیدونم چی بگم. الان اونقدر عصبانیم که دوست دارم کل شیشه های خوابگاهو و دانشگاهو و هر چی دستم رسید و بشکنم. من خودم ماشین ندارم گرونی بنزینم واسم اهمیتی نداره به بقیه مردمم فکر نمیکنم ولی خداییش این قطعی اینترنت کلن زندگی ادمو مختل میکنه. انگار شدم مثل یه مرده متحرک که هیچ کاری نمیتونم بکنم جز اینکه به زندگی نباتی خودم ادا
اینو هنوز خودش ندیده. فردا که از مدرسه اومد بهش نشون میدم :)
البته جشنی که نیست، فقط شش هفت نفر دور هم کیک میخوریم :)
امشب با داداشم اومدم خونهی خواهرم که هم کیکو بیارم، هم فردا صبح باهاشون برم مدرسه ^_^ دستم افتاد (از خستگی از جا کنده شد). هم کیک دستم بود که باید مواظب میبودم خراب نشه رو سرعتگیرها، هم چادرمو گرفته بودم نره لای چرخ موتور، کیفم هم بود. بعد تو راه داشتم فکر میکردم که خوش به حال برهی ناقلا، چقدر خاطرش واسه خالهها و داییها
پدر نامزد جان ۲ نصف شب زنگ زد بعد قط کرده پیام داده درباره قیمت هر اونس نقره میپرسه
بعد دوباره پیام داده ببخشید بیدارت کردم دستم خوردد
خب حس می کنم که با همه اخلاقای عجیبش دوسش دارم و می تونم باهاش کنار بیام ..خیلی ساده و مهربونه
و بنیامینم به رابطه صمیمانه من با پدرش از هر دوسو حسودی میکنه خخخ
درباره این سایت